*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

ابله

یکی از مهمترین داستان سرایان روسی «تورگنیف» است.او داستان جالبی دارد . در دهکده ای کوچک مردی زندگی میکرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود.تمام آبادی مسخره اش میکردند.ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح میکردند.ولی او از بلاهت خود خسته شد.بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت:
مسئله ای نیست!ساده است،وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن.اگر کسی ادعا میکند «این آدم مقدس است» فوری بگو :نه!خوب میدانم که گناهکار است! اگر کسی بگوید که «این کتاب معتبر است» فورا بگو من این کتاب را مطالعه کرده ام و راحت بگو بسیار مزخرف است!نگران آن نباش که آنرا خوانده ای یا نه. اگر کسی گفت: «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو :«اینهم شد هنر؟چیزی نیست مگر کرباس و رنگ.یک بچه هم میتواند آنرا بکشد» .انتقاد کن  ، انکار کن ، دلیل بخواه  و پس از هفت روز بدیدنم بیا.
بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:« ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد.نقاشی را نشان او میدهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد میکند. چه مغز نقاد و شگرفی!چه تحلیل گر و نابغه بزرگی!.
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:
دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم.تو آدم ابلهی هستی!
تمام آبادی به این مرد فرزانه معتقد بودند و همه میگفتند:« چون نابغه ما مدعی است این مرد آدم ابلهی است ، پس او باید ابله باشد. »

« مردم چیزهای منفی را به سادگی باور میکنن چونکه با کوچک کردن دیگران احساس بزرگی میکند »

« از کتاب  زندگی به روایت  بودا...اوشو »

خدای همیشه همراه..!

 همه ی ما در ساحل زندگی قدم میزنیم و هر گاه که به پشت سر خود نگاه میکنیم دو جای پا میبینیم یکی واسه خودمون یکی برای خداولی یه روز دیدم در بعضی از روزهای زندگیم که سخت ترین روزها هم بود فقط یه جای پا روی ماسه است گفتم ای خدا مگه نگفتی که اگه به یاد تو باشیم تو هم با مایی پس چرا منو تنها گذاشتی اونم زمانی که واقعا به تو نیاز داشتمخدا جواب داد بنده ام من به عهد خود وفا کردم انجا که یک رد پا بود من تو را در آغوش گرفته بودم

سلام خوبین؟خوشین؟چه خبرا؟ما که امتحانامون شروع شده اها چند تا  جکولی امیدوارم به کسی بر نخوره

۱)یه روز یه ترکه اسمه بچه اش را میزاره سوج میگن حالا چرا سوج گذاشتی  میگه اخه پشت اتوبوس نوشته بود یا سوج

۲)یه روز سه تا یزدی میان میگن چرا برای ما جک نمیسازین میگن خوب برین یه کاری بکنید که ما بتونیم .میرن تو کویر ماهی گیری یه دفعه یه ترکه با قایق موتوری رد میشه!

۳)میدونید چرا قزوینی ها خوشبختن ؟چون خوشبختی جرات نداره بهشون پشت کنه

آرزو تو را میطلبم با من بیا

آرزو یعنی، خیال            

آرزو یعنی، خواسته دل از خدای مهربان

آرزو یعنی، حرف دل در خفا

آرزو یعنی  ، خواستنِ از درون تا ابراز درد دل

آرزو یعنی ، آنچه که در دل من حس می شود و من به عینا آنرا می بینم

آرزو یعنی تو ، یعنی خودِ تو در اذهانِ من ، یعنی هرچه که تا کنون دنبالش بوده ام، یعنی تو هم عاشق شوی

آرزو یعنی ، حرف نا تمام ، یعنی معنای نگاههای خسته، یعنی عمق حادثه از ذهن من تا کمی آنطرفتر یعنی ذهن تو

آرزو یعنی ، ناخواسته عاشق شدن ، یعنی امان بریدن ، یعنی تا کوچه رگهای قلب نفوذ کردن ، یعنی طراحی صورت عشق در معیار زندگی و پایانِ پریشانی ، یعنی صیقل روحِ من از خواستنهای بیهوده ، یعنی عطشِ دل برای رسیدن به بهار، سبزینگی و ...........

آرزو یعنی ، شروعِ عشق از یک نگاه ، تا غروب و طلوعی دیگر برای زندگی .

آرزو یعنی ، همین الان در منظر من بودن ، یعنی من رخ ترا از حفظم ، یعنی تصویرِ تو در خیالِ من .

آرزو یعنی ،  تمام آنچه که من برایش می سوزم ، یعنی تو آب و من خاکِ تشنه در طلب دانه ای که بتواند جوانه بزند و معنای رشُد را تجربه کند .

آرزو یعنی ، گُلِ سرخ ، یعنی پارچه حریر بر تن آرزو ، یعنی هر وقت نباشی حضورت برایم جاوید خواهد بود ، یعنی سلام بی صدا بگوشه چشمی از منظرِ نِگاه .

آرزوی من یعنی .............! ، یعنی بیان حقایق ، یعنی از تنگنای دلِ خود پیمودن به سمت او ، یعنی نور را در تاریکی گردش رفتن ، و بهانه ای برای به هم پیوستن .

آرزو یعنی ، من چه کنم ؟ یعنی بفهم ! رخ تو زیباست تقصیرِ دلم نیست .

آرزو یعنی همین عکس در دلِ ستاره ، یعنی خورشید خانوم برای تسکین دلِ ماه .

روزهایم برفی است

بازم سلام اومدم بگم این ابر بزرگ آبی قشنگ کم کم داشت زشت و سیاه می شد که هوا خیلی سرد شده بود اون نور کمی هم که خورشیدم داشت دیگه از بین رفت هوا تاریک و تاریکتر شد که یه دفه صدای رعد و برقی من و از خواب بیدار کرد آره شب شده بود از پنجره بیرون رو نگاه کردم قطرهای بارون خودشو نو با ضربه به زمین میزدن صداشون توی گوشم میپیشید که میگفتن داره میاد داره میاد.... هوای اتاق اینقدرگرم بود که دوباره بخواب عمیقی رفتم وقتی بلند شدم  روز شده بود صداهایی میشنیدم که میگفتن: ما اومدیم ما اومدیم...!؟سریع از پنجره بیرون رو نگاه کردم نور شدیدی چشمم رو عزیت کرد خوب که نگاه کردم آره دونه های بلورین سفید برف بود که از آسمان خیلی خیلی آهسته خودشونو به زمین میرسوندند و از خورشید قشنگم گفتن که سلام میرسونه و ما دونه های سفید رو بجای خورشید قشنگت بپذیر منم خواسته اونها رو رد نکردم و پذیرفتم که <<<روزهایم برفی است>>> روزهاتون برفی