*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

زن زیادی

من دیگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بمانم ؟اصلا دیگر توی آن خانه که

 بودم انگار دیوارهایش را روی قلبم گذاشته اند.همین پریروز این اتفاق افتاد .ولی

من مگر توانستم این دوشبه ، یک دقیقه در خانه پدری سرکنم ؟خیال می کنید اصلا خواب

 به چشم هایم آمد ؟ابدا.تا صبح هی تو رخت خوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگار

 نه انگار که رخت خواب همیشگی ام بود.نه!درست مثل قبر بود . جان به سر

 شده بودم.تا صبح هی تویش جان کندم و هی فرک کردم . هزار خیال بد از کله ام

گذشت . هزار خیال بد. رخت خواب همان رخت خوابی بود که سالها تویش

 خوابیده بودم.خانه هم همان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی می کرده

بودم.هر بهار توی باغچه هایش لاله عباسی کاشته بودم ؛ سرحوضش آن قدر ظرف

 شسته بودم ؛ می دانستم پنجره راه آبش کی می گیرد و شیر آب انبارش را اگر

 طرف راست بپیچانی ، آب هرز می رود.هیچ چیز فرق نکرده بود. اما من

داشتم خفه می شدم.مثل این که برای من همه چیز فرق کرده بود. این دو

روزه لب به یک استکان آب نزده ام .بی چاره مادرم از غصه من اگر افلیج نشود ،

 هنر کرده است.پدرم باز همان دیروز بلند شد و رفت قم .هر وقت اتفاق بدی بیفتد ،

 بلند می شود میرودقم.برادرم خون خودش را می خورد و اصلا لام تا کام ، نا با من

و نه با زنش و نه بامادرم ، حرف نمی زد .آخر چه طور ممکن است آدم نفهمد که

وجود خودش باعث این همه عذاب هاست ؟چه طور ممکن است آدم خودش را توی

 یک خانه زیادی حس نکند؟من چه طور ممکن بود نفهمم؟ دیگر می توانستم تحمل کنم.

امروز صبح چایی شان را که خوردند و برادرم رفت ، من هم چادر کردم و راه افتادم.

 اصلا نمی دانستم کجا می خواهم بروم. همین طور سرگذاشتم به کوچه ها  از این

دو روزه جهنمی فرار کردم. نمی دانستم می خواهم چه کار کنم . از جلوی خانه

خاله ام رد شدم .سید اسماعیل هم سر راهم بود. ولی هیچ دلم نمی خواست تو بروم.

 نه به خانه خاله و نه به سید اسماعیل . چه دردی دوا می شد.و همین طور انداختم

 توی بازار.شلوغی بازار حالم را سرجا آورد و کمی فکر کردم . هرچه فکر کردم

دیدم دیگر نمیتوانم به خانه پدرم برگردم .با این آبروریزی !با این افتضاح!بعد از اینکه

 سی و چهار سال نانش را خورده ام و گوشه خانه اش نشسته ام!همینطور می رفتم و

فکر می کردم . مگر آدم چرا دیوانه می شود؟چرا خودش را توی آب انبار می اندازد؟

یا چرا تریاک می خورد ؟خدا آن روز نیاورد.ولی نمی دانید دیشب و پریشب به من چه ها

گذشت.داشتم خفه می شدم.هرشب ده بار آمدم توی حیاط .ده بار رفتم روی پشت بام.

 چه قدر گریه کردم؟خدا می داند.ولی مگر راحت شدم!حتی گریه هم راحتم نکرد.آدم

 این حرف ها را برای که بگوید؟این حرف ها را اگر آدم برای کسی نگوید ، دلش می ترکد.

 چه طور می شود تحملش را کرد.که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر ،

سر چهل روز ، آدم را دوباره برش گردانند.و باز بیخ ریش بابا ببندند ؟حالا که مردم

این حرف ها را می زنند ، چرا خودم نزنم؟آن هم خدایا خودت شاهدی که من تقصیری

 نداشتم . آخر من چه تقصیری داشتم؟حتی یک جفت جوراب بی قابلیت هم نخواستم

که برایم بخرد. خود از خدا بی خبرش ، از همه چیزم خبر داشت.می دانست چند

سالم است.یک بار هم سرورویم را دیده بود.پدرم برایش گفته بود یک بار دیدن حلال

است . از قضیه موی سرم هم با خبر بود.تازه مگر خودش چه دسته گلی بود .یک

آدم شل بدترکیب ریشو.با آن عینک های کلفت و دسته آهنی اش.و با آن دماغ گنده

توی صورتش .خدایآ تو هم اگر از او بگذری ، من نمی گذرم.آخر من که کاغذ فدایت

 شوم ننوشته بودم. همه چیز راهم که خودش می دانست . پس چرا این بلا را سر

من آورد ؟ پس چرا این افتضاح را سر من در آورد ؟خدایا از او نگذر. خود لعنتی

اش چهار بار پیش پدرم آمده بود و پایش را توی یک کفش کرده بود . خدا لعنت کند

باعث و بانی را . خود لعنتی اش باعث و بانی بود .توی اداره وصف مرا از برادرم

شنیده بود . دیگر همه کارها را خودش کرد. روزهای جمع ه پیش پدرم می آمد و

بله بری هاشان را می کردند و تا قرار شد جمعه دیگر بیاید و مرا یک نظر ببیند. خدایا

خودت شاهدی !هنوز هم که به یاد آن دقیقه و ساعت می اتفتم ، تنم می لرزد.یادم است

 از پله ها که بالا می آمد و صدای پاهایش که می لنگید و صدای عصایش که ترق توروق

روی آجرها می خورد ،انگار قلب من می خواست از جا کنده شود . انگار سرعصایش

را روی قلب من می گذاشت .وای نمی دانید چه حالی داشتم .آمد یک راست رفت توی

اتاق . توی اتاق برادرم که مهمان خانه مان هم بود . برادرم چند دقیقه پهلویش نشست.

 بعد مرا صدا کرد که آب بیاوردم و خودش به هوای سیگار آوردن بیرون رفت.من شربت

 درست کرده بودم.و حاضر گذاشته بودم .چاردم را روی سرم انداختم در مهمان خانه

برسم ، نصف عمر شده بودم.چهار قدم بیش تر نبود . اما یک عمر طول کشید .

پدرم خانه نبود.برادرم هم رفته بود پایین ، پیش زنش که سیگار بیاورد و مادرم دم در

 اتاق ایستاده بود و هی آهسته می گفت :

«برو ننه جان ! برو به امید خدا

ولی مگر پای من جلو می رفت؟پشت در که رسیدم ، دیگر طاقتم تمام شده بود.سینی

از بس توی دستم لرزیده بود، نصف لیوان شربت خالی شده بود . و من نمی دانستم

چه کار کنم.برگردم شربت را درست کنم  ،یا همان طور تو بروم ؟بیخ موهایم عرق

کرده بود . تنم یخ کرده بود . قلبم داشت از جا کنده می شد. خدایا اگر خودش

 به صدا در نمی آمد ، من چه کار می کردم؟همی« طور پابه پا می کرم که صدای

خودش بلند شد.لعنتی درامد گفت :

«خانوم!اگه شما خجالت می کشین ، ممکنه بنده خودم بیآم خدمتتون؟»

 

خدایا خودت شاهدی!حرفش که تمام شد ، باز صدای پای چلاقش را شنیدم که روی

قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد . و دست مرا گرفت و آهسته کشید تو .

 مچ دستم ، هنوز که به یآد آن دقیقه می افتم ، می سوزد. انگار دور مچم یک النگوی

آتشین گذاشته باشند.مرا کشید تو.سینی را از دستم گرفت ، روی میز گذاشت .

مرا روی صندلی نشاند و خودش روبرویم نشست.من فکر کردم مبادا چادرم هم از

سرم بردارد؟ ولی نه . دیگر اینقدر بی حیا نبود. خدا ازش نگذرد. چادرم را

جمع کردم.ولی سرو صورتم و گل و گردنم پیدا بود. صورتم داغ شده بود و نمی دانم

چه حالی بودم که او باز سر حرف را باز کرد و گفت :

«خانوم !خدا خودش اجازه داده

و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت.و دوباره نشست.فهمیدم چرا این کار را می کند .

 و بیش تر داغ شدم و نمی دانستم چه بگویم.آخر می بایست حرفی می زدم که گمان نکند

گنگم.هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید . آخر برای یک دختر

 مثل من ، که سی و چار سال توی خانه پدر ، جز برادرش کسی راندیده و از همه مردهای

 دیگر رو گرفته و فقط با زن های غریبه ، آن هم توی حمام یآ بازار حرف زده ،

چه طور ممکن است وقتی با یک مرد غریبه روبه رو می شود ، دست و پایش را گم نکند؟

من که از این دخترهای مدرسه رفته قرشمال امروزی نبودم تا هزار مرد غریبه

 را ترو خشک کرده باشم.آن هم مرد غریبه ای که خواستگاری آمده است. راستی لال

 شده بودم . و هرچه خودم را خوردم ، چیزی نداشتم که بگویم.اما یک مرتبه

 خدا خودش به دادم رسید . همان طور که چشمم روی میز میخ کوب شده بود ، به یاد

شربت افتادم . هول هولکی گفتم :

«شربت گرم میشه آقا

ولی آقا را نتوانستم درست بگویم .آب بیخ گلویم جست و حرفم را نیمه تمام گذاشتم .

ولی او دستش که به طرف لیوان شربت رفت من جرات بیش تری پیدا کردم و گفتم :

«آقا سیگار میل دارین؟»

و از اتاق پریدم بیرون . وای که چه حالی داشتم ! اگر برادرم نبود و باز من مجبور

 می شدم برایش سیگار هم ببرم ؟! ولی خدا جوانی اش را ببخشد .چه برادر نازنینی است!

 اگر او را هم نداشتم ، چه می کردم؟وقتی حال مرا دید که وحشت زده از پله ها پایین می روم ، گفت :

«خواهر چته ؟مگه چی شده ؟مگه همه مردم شوهر نمی کنن؟»

و خودش رفت بالا و برای او سیگار برد. و دیگر کار تمام بود.این اولین مرتبه بود

که او را می دیدم و او مرا می دید.خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم ، همه اش

دلم می خواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کلاه گیس می گذارم .اما مگر

 می توانستم حرف بزنم ؟همان ی: کلمه را هم که گفتم ، جانم به لبم آمد.بعد که حالم به جا آمد ،

 مطلب را به مادرم حالی کردم.گفت :

«چیزی نیست ننه.برادرت درست می کنه

آخر من می دانستم که اگر از همان اول مطلب را حالی اش نکنیم ، فایده ندارد.آخر زن

 او می شدم و او چه طور ممکن بود نفهمد که کلاه گیس دارم.او که دست آخر می فهمید ، چرا

از اول حالیش نکنیم؟آخر می دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد ،

سر چهار روز کلکم را خواهد کند.ولی مگر حالا چکار کرده است؟و مرا بگو که چه قدر شور

 آن مطلب را می زدم. خدایا ، اگر توهم از او بگذری من نمی گذرم.

 آخر من چه کرده بودم؟چه کلاهی سرش گذاشته بودم  که با من این طور رفتار کرد؟حاضر

 شدم یک سال دیگر دست نگه دارد و من در این یک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم.

 ولی نکرد. می دانستم که مردم می نشینند و می گویند فلانی سر چهل روز دوباره به خانه

پدرش برگشت . اگر یک سال در خانه اش می ماندم ، باز خودش چیزی بود.نه گمان کنید

دلم برایش رفته بودها!به خدا نه.با آن چک و چانه مرده شور برده اش و با آن پای شلش .

 ولی آخر ممکن بود تولی برایش راه بیندازم .و تا یک سال دیگر هم خدا خدش بزرگ بود .

 به مه این ها راضی شده بودم که دیگر نان خانه پدرم را نخورم.دیگر خسته شده بودم .سی

 و چهارسال صبح ها توی یک خانه بیدار شدن و شب توی همان خانه خوابیدن !آن هم چه

خانه ای!سال های آزگار بود که هیچ خبر تازه ای ، هیچ رفت و آمدی ، هیچ عروسی

 زبانم لال ، هیچ عزایی ، در آن نشده بود.بعد از این که برادرم زن گرفت و بیا و برویی

 برپا شد ، تنها خبر تازه خانه ما جنجال شب های آب بود که باز خودش چیزی بود .

و همین هم تازه ماهی یک بار بود.حتی کاسه بشقابی توی کوچه ما داد نمی زد.نمی دانید

من چه می گویم .نی خواهم بگویم خانه پدرم بد بود ، ها ، نه.بی چاره پدرم .اما من

 دیگر خسته شده بودم. چه می شود کرد؟ من خسته شده بودم دیگر. می خواستم

مثلا خانم خانه خودم باشم . خانه خانه!اما مادر و خواهر او خانم خانه بودند.راضی

 بودم کلفتی همه شان را بکنم و یک سال دست نگه دارد. ولی نکرد.من حالا می فهمم

 چرا نصف بیشتر مهر را نقد داد.همه اش هفتصد و پنجاه تومان مهرم کرده بود.که

پانصد تومانش را نقد داد.و ما همه اش را اسباب اثاثیه خریدیم و مادرکم چهار تا تکه

 جهاز راه انداخت . و دویست و پنجاه تومان دیگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به

 خانه پدرم برگرداند گفت عده که سرآمد، خواهم داد.من حالا می فهمم چه قدر خر

 بودم!خیال می کنید اصلا حرفمان شد !یا دعوایی کردیم؟ یا من بد و بی راهی

گفتم که او این بلا را سر من  درآورد؟حاشا و للاه!در این چهل روز ، حتی یک بار

 صدامان از در اتاق بیرون نرفت .نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته

بدترکیبش!اما من از همان اول که دیدم باید با مادرشوهر زندگی کنم ته دلم لرزید.

می دانید؟آخر آدم بعضی چیزها را حس می کند.می دیدم که جنجال به پا خواهد شد و

از روی ناچاری خیلی مدارا می کردم.باور کنید شده بودم یک سکه سیاه . با یک کلفت

این رفتار نمی کردند . سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احترام زندگی کرده

 بودم و حالا شده بودم کلفت آب بیار مادر شوهر و خواهر شوهر.ولی باز هم حرفی نداشتم .

 باز هم راضی بودم . اصلا به عروسیمان هم نیامدند .مادرو خواهرش را می گویم.

 دعوتشان کردیم . و نیامدند .و همین کار را خراب کرد. همین که شوهرم خودش

همه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هیچ کاره بودند.خودش

می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند. ولی دروغ می گفت . مگر می شود؟

مادر شیره جانش را به آدم می دهد.چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟دست

آخر هم خدا خودش شاهد است. همین مادر و خواهرش مرا پیش او سکه یک پول کردند.

عروسی مان خیلی مختصر بود.عقد و عروسی با هم بود.برادرکم قبلا اسباب و جهازم

را برده بود و خانه را مرتب کرده بود.خانه که چه می دانم .

همه اش دو تا اتاق داشت.با جهاز من یکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند .شب ، شام

که خوردیم ، ما را دست به دست دادند و بردند.وای!هیچ دلم نمی خواهد آن شب

را دوباره به یادم بیاورم.خدا نیاورد!عیش به این کوتاهی!فقط یادم است وقتی عقد

 تمام شد، آمد رویم را ببوسد و من توی آینه ، صورت عینک دارش را نگاه می کردم.

 در گوشم گفت :

«واسه زیر لفظیت ، یک کلاه گیس قشنگ سفارش دادم، جانم

و من نمی دانید چه حالی شدم. حتما باید خوش حال می شدم.خوش حال می شدم که

مطلب را فهمیده و به روی خودش نیاورده و با وجود همه این ها مرا قبول دارد.اما مثل

این بود که با تخماق توی مغزم کوبیدند .دلم می خواست دست بکنم و از زیر عینک ،

چشم های باباقورش شده اش را دربیاوردم.پدرسوخته  بدترکیب ، وقت قحط بود که

سر عقد مرا به یاد این بدبختی ام می انداخت ؟الهی خیر از عمرش نبیند!اصلا یک لقمه

شام از گلویم پایین نرفت و خون خونم را می خورد.و اگر توی کوچه که می رفتیم ،

آن حرف را نزده بود ، معلوم نبود کارمان به کجا می کشید.چون من اصلا حالم دست

 خودم نبود.اما خدا به دادش رسید.یعنی به دادمان رسید.توی کوچه که داشتیم به

خانه اش می رفتیم ، وسط راه ، در گوشم گفت :

«نمی خام مادر و خواهرم بفهمن.می دونی چرا؟»

و من بی اختیار هوس کردم صورتش را ببوسم.اما جلوی خودم را نگه داشتم.همه بغض

و کینه ای که در دلم عقده شده بود ، آب شد.مثل این که محبتش با همین یک کلمه حرف در

دلم جا گرفت.مرده شورش را ببرد.حالا دیگر از خودم خجالت می کشم که این طور گولش

را خورده بودم.چه قد رخوش حال شده بودم.از همان جا هم بود که شست من خبردار شد.

 ولی به روی خودم نیاوردم .وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ، آدم چه طور می تواند به

دلش بد بیاوردد؟من اهمیتی ندادم . ولی از همان فردا صبح شروع شد . همان شبانه به

دست بوس مادرش رفتم. خودش گفته بود که گله کنم چرا به عروسی مان نیامده است.

من هم دست مادرش را که بوسیدم ، گله ام را کردم . واه، واه ، روز بد نبینید.هیچ خجالت

 نکشید و توی روی من تازه عروس و پسرش گفت :

«هیچ دلم نمی خاد روی عروسی رو که خودم سر عقدش نبوده ام ، ببینم.

می فهمین؟دیگه ماذون نیستی دست این زنیکه رو بگیری بیاری تو اتاق من

درست همین جور.الهی سرتخته مرده شور خانه بیفتد. می بینید ؟از همان شب اول ،

 کارم خراب بود . پیرسگ !ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشید

که همه این ها را از دلم درآورد.آن شب هرجوری بود ، گذشت .اصلا شب ها هرجوری

بود می گذشت. مهم روزها بود .روزها که شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها

 می ماندم .شوهرم توی محضر کار می کرد.روزها ، تا ظهر که برمی گشت ، و

عصرها تا غروب که به خانه می آمد ، من جهنمی داشتم.اصلا طرف اتاقشان هم نمی رفتم.

تنهای تنها کارم را می کردم.و تا می توانستم از توی اتاق بیرون نمی رفتم . دو تا اتاق

 خودمان را مرتب می کردم.همه حیاط را جارو می زدم. ظرف ها را می شستم .

 خودش قدغن کرده بود که پا به خانه خودمان هم نگذارم.و من احمق هم رضایت داده

بودم.اما یک هفته که گذشت ، از بس اصار کردم، راضی شد ، دو هفته یکبار شب های

 جمعه به خانه پدرم برویم . برویم شام بخوریم و برای خوابیدن برگردیم.و بعد هم

دو هفته یک بار را کردم هفته ای یک بار. اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه

 بیرون بگذارم.کاری هم نداشتم هفته ای یک مرتبه حمام که دیگر واجب بود. صبح ها

خودش هرچه لازم بود ، می خرید و می داد و می رفت . خرجمان سوا بود .برای

خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خرت و خورت جدا می خرید.

می داد در خانه و می رفت . و من تا ظهر دلم به این خوش بود که دست خالی از در

تو نمی آید . شب که می آ»د ، سری به اتاق مادر و خواهرش می زد و احوالپرسی

می کرد و گاهی اگر چای شان به راه بود  یک فنجان چایی می خورد و بعد پیش من می آمد.

بدی اش این بود که خانه مال خودشان بود یعنی مال مادر و خواهرش.و هفته دوم بود که

مرا مجبور کردند ظرف های آنها را هم بشویم.من به این هم رضایت دادم و اگر صدا 

از دیوار بلند شد ، از من هم بلند شد. ولی مگر جلوی زبانشان را می شد گرفت ؟

وقتی شوهرم نبود ، هزار ایراد می گرفتند ، هزار کوفت و روفت می کردند .می آمدند

از در اتاقم می گذشتند و نیش می زدند که من کلاه گیس داردم و صورتم آبله است.و

چهل سالم است.ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و همین قضیه کلاه گیس آخرش

کار را خراب کرد.آخر چه طور از آنها می شد آن را مخفی کرد؟از ترسم که مبادا

بففهمند ، باز هم به حمام محله خودمان می رفتم.ولی یک روز مادرش آمده بود و از دلاک

 حمام ما پرسیده بود . آن هم با چه حقه ای !خودش را به ناشناسی زده بود و برای

 شوهرم دل سوزانده بود که زن پیر ترشیده و آبله رو گرفته است.و خدا لعنت کند این

دلاک ها را .گویا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده

بود و داستان کلاه گیس مرا برایش گفته بود و مسخره هم کرده بود . خدایا از شان

نگذر. مگر من چه کاری با این ها داشتم ؟مگر این خوش بختی نکبت گرفته من و این

شوهر بی ریخت یکه نصیبم شده بود ، کجای زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟چرا حسود ی

 می کردند ؟خدا می داند چه چیزها گفته بود . روز دیگر همه این ها را آبگیر حمام

 برای من نقل کرد.حتی ادای مرا هم درآورده بود که چه طور کلاه گیسم را برمی دارم

و سرزانویم می گذارم و صابون می زنم و شانه می کشم.من البته دیگر به آن حمان نرفتم.

ولی نطق هم نزدم .سر وتنم را خودم شستم و دیگر به آن جا پا نگذاشتم.آخر چه طور

می شود توی روی این جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت دیگر کار از کار گذشته بود

و آن چه را که نباید بفهمند ، فهمیده بودند.دیگر روز من سیاه شد. شوهرم ، دو سه شب،

 وقتی برمی گشت ، توی اتاق آن ها زیادتر می ماند.یک شب هم همان جا شام خورد و برگشت،

و من باز هم صدایم درنیآمد.راستی چه قدر خر بودم!اصلا مثل این که گناه کرده بودم.مثل

 اینکه گناه کار من بودم.مثل این که سرقضیه کلاه گیس ، او را گول زده بودم!اصلا درنیامدم

یک کلمه حرف به او بزنم.تازه همه این ها چیزی نبود.بعد هم مجبورم کرد خرجمان را یکی

کنیم.و صبح و شام توی اتاق آن ها بروی» و شام و ناهار بخوریم. و دیگر غذا از

 گلوی من پایین نمی رفت .خدایا من چه قدر خر بودم!همه این بلاها را سر من آوردند

و صدای من درنیآمد!آخر چرا فکر نکردم؟چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش

 جدا شود؟حاضر بودم توی طویله زندگی کنم ، ولی تنها باشم.خاک بر سرم کنند!که همین

 طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشیدم. همه اش تقصیر خودم بود.

سی و چهارسال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حمام را یاد گرفتم.آخر چرا نکردم

در این سی و چهارسال ، هنری پیدا کنم؟خط و سوادی پیدا کنم؟می توانستم ماهی شندرغاز

پس انداز کنم و مثل بتول خانم عمه قزی ، ی: چرخ زنگل قسطی بخرم و برای خودم خیاطی کنم.

دخترهای همسایه مان می رفتند جوراب بافی و سریک سال ، خودشان چرخ جوراب بافی خریدند

 و نانشان را که درمی آوردند هیچ ، جهاز عروسی شان هم خودشان درست

 کردند ؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد.برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که

 سواد یادم بدهد.ولی من بی عرضه!من خاک برسر!همه اش تقصیر خودم

بود.حالا می فهمم.این دو روزه همه اش این فکرها را می کردم که آن همه خیال بد به

کله ام زده بود.سی و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کلاه گیسم را گرفتم.

عزای بدترکیبی ام را گرفتم.عزای شوهر نکردن را گرفتم.مگر همه زن ها پنجه آفتاب اند؟

مگر این همه مردم که کلاه گیس می گذارند، چه عیبی دارند؟مگر تنها من

 آبله رو بودم ؟ همه اش تقصیر خودم بود.هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش

را شنیدم.هی گذاشتم برود ور دلشان بنشیند و از زبانشان بد و بی راه مرا بشنود.

 تا از نظرش افتادم .دیگر از نظر افتادم که افتادم .شب آخر وقتی از اتاق مادرش درآمد،

دیگر لباس هایش را نکند و همان دم در اتاق ایستاد و گفت :

«دلت نمی خاد بریم خونه پدرت؟»

و من یکهو دلم ریخت تو.دو شب پیش ، شب جمعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بودیم

و شام هم آنجا بودیم و من یکهو فهمیدم چه خبر است.شستم خبردار شد.گفتم:

« میل خودتونه

و دیگر چیزی نگفتم. همین طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم.

باز پرسید و من باز همان جواب را دادم .آخر گفت:

«بلند شو بریم جانم.پاشو بریم احوالی بپرسیم

من خر را بگو که باز به خودم امید دادم که شاید از این خبرها نباشد.دست بغچه را

جمع کردم.چادرم را انداختم سرم و راه افتادم.تو راه هیچ حرفی نزدیم ، نه من چیزی

گفتم و نه او.شام نخورده بودیم.دیگ سر اجاق بود و می بایست من می کشیدم و تو

اتاق مادرش می بردم و باهم شام می خوردیم.ولی دیگ سر بار بود که ما راه افتادیم.

دل من شوری می زد که نگو.مثل اینکه می دانستم چه بلایی بر سرم می خواهد

بیاورد.ولی باز به روی خودم نمی آوردم.خانه مان زیاد دور نبود.وقتی رسیدیم-من

در که می زدم-درست همان حالی را داشتم که آن روز هم پشت در اتاق

مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشید تو.شاید بدتر از آن روز هم بودم.

سرتا پا می لرزیدم.برادرم آمد و در را باز کرد.من همچه که چشمم به برادرم

افتاد مثل اینکه همه غم دنیا را فراموش کردم.اصلا یادم رفت که چه خبرها شده است.

برادرم هیچ به روی خودش نیاورد.سلام و احوال پرسی کرد و رفتیم تو.از

دالان هم گذشتیم. و توی حیاط که رسیدیم، زن برادرم توی حیاط بود و مادرم از پنجره

 اتاق بالا سر کشیده بود که ببیند کیست و از پشت سرم می آمد.وسط حیاط که

رسیدیم ، نکبتی بلند بلند رو به همه گفت:

«این فاطمه خانمتون.دستتون سپرده .دیگه نگذارین برگرده

و من تا آمدم فریاد بزنم:

«آخه چرا ؟من نمی مونم.همین جوری ولت نمی کنم

که با همان پای افلیجش پرید توی دالان و در کوچه را پشت سر خودش بست.

و من همان طور فریاد می زدم:

«نمی مونم.ولت نمی کنم

گریه را سردادم و حالا گریه نکن کی گریه کن.مادرک بی چاره ام خودش را

 هولکی رساند به من و مرا برد بالا و هی می پرسید:

«مگر چه شده؟»

و من چه طور می توانستم برایش بگویم که هیچ طور نشده؟نه دعوایی ، نه حرف

و سخنی ، نه بگو و بشنوی.گریه ام که آرام شد، گفتم باهاش دعوا کرده ام.به خودش

و مادرش فحش داده ام و اله و بله کرده ام.و همه اش دروغ!چه طور می توانستم

بگویم هیچ خبری نشده و این پدر سوخته نکبتی ، به همان آسانی که مرا گرفته ، برم داشته

 آورده ، در خانه پدرم سپرده و رفته ؟ولی دیگر کار از کار گذشته بود.مرکه نکبتی

 رفته بود که رفته بود.فردا هم رفته بود اداره برادرم و حالیش کرده بود که مرا طلاق داده ،

 و عده ام که سرآمد بقیه مهرم را خواهد داد.و گفته بود یکی را بفرستید اسباب

و اثاثیه فاطمه خانم را جمع کند و ببرد. می بینید؟مادرم هم می دانست که همه قضایا زیر

سر مادر و خواهرش است.ولی آخر من چطور می توانستم باز هم توی خانه پدرم

بمانم؟چطور می توانستم؟این دو روزی که در آن جا سر کردم، درست مثل اینکه توی

زندان بودم.کاش توی زندان بودم . آن جا اقلاا آدم از دیدن مادر و پدرش آب

نمی شود.و توی زمین فرو نمی رود . از نگاه های زن برادرش این قدر خجالت

نمی کشد.دیوارهای خانه مان را این قدر به آن ها مانوس بودم ، انگار روی قلبم گذاشته

 بودند. انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشته بودند.نه یک استکان آب لب زدم و نه یک

لقمه غذا از گلویم پایین رفت .بی چاره مادرکم!اگر از غصه افلیج نشود ، هنر

کرده است.و بی چاره برادرم که حتما نه رویش می شود برود اسباب و اثاثیه مرا بیاورد ،

و نه کار دیگری از دستش برمی آید.آخر این مردکه بدقواره ، خودش توی

محضر کار می کند و همه راه و چاه ها را بلد است.جایی نخوابیده بود که آّب زیرش را بگیرد.

 از کجا که سرهزار تا بدبخت دیگر ، عین همین بلا را نیاورده باشد؟اما نه.هیچ پدرسوخته پپه ای

از من پپه تر و بدبخت تر نیست.و مادر و خواهرش را بگو که هی به رخ من می کشیدند که

خانه فلانی و فلانی برای پسرشان خواستگاری رفته اند!

ولی کدام پدرسوخته ای حاضر می شود با این ارنعوت های مرده شور برده سرکند؟جز من

خاک بر سر؟که هی دست روی دست گذاشتم و نشستم تا این یک کف دست زندگی ام را

روی سرم خراب کردند؟

روباه و کلاغ

یکی بود یکی نبود . در یک روز آفتابی آقا کلاغه یک قالب پنیر دید ، زود اومد و اونو با نوکش برداشت ،پرواز کرد و روی درختی نشست تا آسوده ، پنیرشو بخوره .
روباه که مواظب کلاغ بود ، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیررا بدست بیاورد .

روباه نزدیک درختی که آقاکلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعریف از آقا کلاغه کرد : ” به به چه بال و پر زیبا و خوش رنگی داری ، پر و بال سیاه رنگ تو در دنیا بی نظیر است . عجب سر و دم قشنگی داری و چه پاهای زیبائی داری ،‌ حیف که صدایت خوب نیست اگر صدای قشنگی داشتی از همه پرندگان بهتر بودی .

کلاغه که با تعریفهای روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار کنه تا روباه بفهمد که صدای قشنگی داره ، ولی پنیر از منقـارش می افتـد و آقـا روبـاه اونو برمی داره و فـرار می کنه .

کلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولی دیگر سودی نداشت .

خوب بچه های عزیز من چه نتیجه ای از این داستان گرفتید . باید مواظب باشید ، اگر کسی تعریف زیاد وبیجا از چیزی یا کسی می کنه ، حتمأ منظوری داره . امیدوارم که شما هیچ وقت گول نخورید .

زاغکـی قـالب پنیـری دیـد به دهان بر گرفت و زود پرید

بر درختی نشست در راهی که از آن می گـذشت روباهـی

روبه پر فریـب وحیلت ساز رفـت پـای درخـت کـرد آواز

ـفت بـه بـه چقـدر زیبائی چـه سـری چه دمی عجب پائی

پرو بالت سیاه رنگ و قشنگ نیست بـالاتر از سیـاهـی رنگ

گرخوش آواز بودی و خوش خوان نبودی بهتر از تو در مرغان

زاغ می خواسـت قارقار کند تـا کـه آوازش آشـکـار کنـد

طعمه افتاد چون دهان بگشود روبهک جست و طعمه را بربود

یک جک هم داره : یه روز روباه کلاغ رو میبینه پنیر داره .میره جلو شروع میکنه به تعریف کردن که چه سری چه دمی .... کلاغ میگه : برو بابا من خودم کلاس سومم...

زن و شوهر کامپیوتری

زن و شوهر کامپیوتری

شوهر: سلام،من Log in کردم .

زن: لباسی رو که صبح بهت گفتم خریدی؟

شوهر: Bad command or File name.

زن: ولی من صبح بهت تاکید کرده بودم !

شوهر : Syntax Error, Abort, Retry, Cancel.

زن: خوب حقوقتو چیکار کردی؟

شوهر : File in Use, Read only, Try after some Time.

زن: پس حداقل کارت عابر بانکتو بده به من.

شوهر : Sharing Violation, Access Denied.

زن: می دونی، ازدواج با تو واقعا یک تصمیم اشتباه بود.

شوهر : Data Type Mismatch.

زن: تو یک موجود بدرد نخور هستی .

شوهر : By Default.

زن: پس حداقل بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم .

شوهر : Hard Disk Full.

زن: ببینم میتونی بگی نقش من تو زندگی تو چیه؟

شوهر: Unknown Virus Detected.

زن: خب مادرم چی؟

شوهر : Unrecoverable Error.

زن: و رابطه تو با رئیست؟

شوهر : The only User with Write Permission.

زن: تو اصلا منو بیشتر دوست داری یا کامپیوترتو؟

شوهر : Too Many Parameters.

زن: خوب پس منم میرم خونه بابام.

شوهر : Program Performed Illegal Operation, It will be Closed.

زن: خوب گوشاتو بازکن، من دیگه بر نمیگردم!

شوهر : Close all Programs and Logout for another User.

زن: می دونی، صحبت کردن باتو فایده نداره، من رفتم .

Its now Safe to Turn off your Computerشوهر : 

بچه مردم

سلام از اینکه دیر به دیر آپدیت می کنم منو ببخشید...دوستدار شما روزاتون برفی 

خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که

مال خودش نبود . مال شوهر قبلی ام بود ، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود

بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود ، چه می کرد؟ خوب من هم می بایست

زندگی می کردم.اگر این شوهرم هم طلاقم می داد ، چه میکردم؟ناچار بودم بچه را

یک جوری سر به نیست کنم . یک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غیر از این چیز

دیگری به فکرش نمی رسید.نه جایی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم .

می دانستم می شود بچه را به شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری سپرد.

ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که

معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟

نمی خواستم به این صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتی همسایه ها

تعریف کردم ،... نمی دانم کدام یکی شان گفت :

«خوب ، زن ، می خواستی بچه ات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش

دارالایتام و...»

نمی دانم دیگرکجاها را گفت . ولی همان وقت مادرم به او گفت که :

«خیال می کنی راش می دادن؟ هه

من با وجود این که خودم هم به فکر این کار افتاده بودم ، اما آن زن همسایه مان

وقتی این را گفت ، باز دلم هری ریخت تو و به خودم گفتم:

«خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟»

و بعد به مادرم گفتم:

« کاشکی این کارو کرده بودم

ولی من که سررشته نداشتم . من که اطمینان نداشتم راهم بدهند.

آن وقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینکه یک دنیا غصه روی

دلم ریخت . همه شیرین زبانی های بچه ام یادم آمد . دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.

وجلوی همه در و همسایه ها زار زار گریه کردم . اما چه قدر بد بود ! خودم شنیدم

یکی شان زیر لب گفت :«گریه هم می کنه!خجالت نمی کشه...»

باز هم مادرم به دادم رسید.خیلی دلداری ام داد.خوب راست هم می گفت، من که

اول جوانی ام است، چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟آن هم وقتی شوهرم

مرا با بچه قبول نمی کند.حال خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهارتا

بزایم . درست است که بچه اولم بود و نمی باید این کار را می کردم...ولی خوب،

حال که کار از کار گذشته است.حالا که دیگر فکر کردن ندارد.من خوودم که آزار

نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم.شوهرم بود که اصرار می کرد.راست هم

می گفت.نمی خواست پس افتاده یک نره خر دیگر را سر سفره اش ببیند. خود من هم

وقتی کلاهم را قاضی می کردم ، به او حق می دادم .خود من آیا حاضر بودم بچه های

شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم

ندانم؟آن ها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟خوب او هم همین طور. او هم حق

داشت که نتواند بچه مرا ، بچه مرا که نه ، بچه یک نره خر دیگر را-به قول خودش-

سر سفره اش ببیند. درهمان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از

بچه بود. شب آخر،خیلی صحبت کردیم. یعنی نه این که خیلی حرف زده باشیم.او

باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم . آخرسر گفتم :

«خوب میگی چه کنم؟»

شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت:

«من نمی دونم چه بکنی . هر جور خودت می دونی بکن.من نمی خوام پس افتاده

یه نره خر دیگه رو سر سفره خودم ببینم

راه و چاره ای هم جلوی پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نیامد.مثلا با من قهر

کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود . ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم

که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر یک سره کنم.صبح هم که از در

خانه بیرون می رفت ، گفت:

«ظهر که میام ، دیگه نبایس بچه رو ببینم ،ها

               و من تکلیف خودم را همان وقت می دانستم. حالا هرچه فکر می کنم،

نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد!ولی دیگردست من نبود. چادر نمازم را به

سرم انداختم ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه ام

نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت.بدیش این بود که سه سال عمر

صرفش کرده بودم .این خیلی بد بود. همه دردسرهایش تمام شده بود. همه

شب بیدار ماندن هایش گذشته بود. و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم

کارم را بکنم . تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم.کفشش را هم پایش کرده بودم.

لباس خوب هایش را هم تنش کرده بودم.یک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر،

شوهر قبلی ام برایش خریده بود . وقتی لباسش را تنش می کردم،این فکر هم بهم هی

زد که :

«زن!دیگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟»

       ولی دلم راضی نشد. می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور، اگر باز هم

بچه دار شدم، برود و برایش لباس بخرد.لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم.

خیلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور

کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش

بدهم که تندتر بیآید.آخرین دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه

می بردم . دوسه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم :

«اول سوار ماشین بشیم، بعد برات قاقا می خرم

یادم است آن رو ز هم ، مثل روزهای دیگر ، هی ا ز من سوال می کرد.یک اسب

پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند.خیلی اصرار

کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است. بلندش کردم . و اسب را که دستش

خراش برداشته بود و خون آمده بود، دید . وقتی زمینش گذاشتم گفت :

«مادل!دسس اوخ سده بود؟»

گفتم : آره جونم ، حرف مادرشو نشنیده ، اوخ شده .

تا دم ایستگاه ماشین ، آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشین ها

شلوغ بود.و من شاید تا نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم اومد.بچه ام

هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم. از بس سوال می کرد ، حوصله ام

را سر برده بود. دوسه بار گفت:

«پس مادل چطول سدس؟ ماسین که نیومدس.پس بلیم قاقا بخلیم

و من باز هم برایش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم

قاقا هم برایش خواهم خرید. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده

شدیم ، بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسید. یادم است که یکبار پرسید:

«مادل !تجا میلیم؟»

من نمی دانم چرا یک مرتبه ، بی آن که بفهمم ، گفتم :

میریم پیش بابا.

بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسید :

«مادل! تدوم بابا؟»

من دیگر حوصله نداشتم .گفتم:

جونم چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمی خرم ها!

حال چقدر دلم می سوزد. این جور چیزها بیش تر دل آدم را می سوزاند.چرا

دل بچه ام را در آن دم آخر این طور شکستم ؟از خانه که بیرون آمدیم، با خود عهد

کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم .بچه ام را نزنم. فحشش ندهم.و باهاش

خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حالا دلم می سوزد!چرا اینطور ساکتش کردم؟

بچهکم دیگر ساکت شد. و با شاگرد شوفرکه برایش شکلک در می آورد حرف می زد

گرم اختلاط و خنده شده بود.اما من به او محل می گذاشتم ، نه به بچه ام که

هی رویش را به من می کرد.میدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتی پیاده می شدیم ،

بچه ام هنوز می خندید.میدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خیلی بودند.و من هنوز 

وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم.شاید نیم ساعت شد.اتوبوس ها کم تر

شدند.آمدم کنار میدان .ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج

مانده بود و مرا نگاه می کرد.هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود . نمی دانستم چه طور

حالیش کنم.آن طرف میدان ، یک تخمه کدویی داد می زد.با انگشتم نشانش دادم و

گفتم:

بگیر برو قاقا بخر.ببینم بلدی خودت بری بخری.

بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت:

«مادل تو هم بیا بلیم

من گفتم :

نه من این جا وایسادم تو رو می پام .برو ببینم خودت بلدی بخری.

بچه ام باز هم به پول نگاه کرد . مثل اینکه دو دول بود.و نمی دانست چه طور باید

چیز خرید.تا به حال همچه کاری یادش نداده بودم.بربر نگاهم می کرد.عجب

نگاهی بود!مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد.

نزدیک بود منصرف شوم .بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی

آن روز عصر که جلوی درو همسایه ها از زور غصه گریه کردم -هیچ این طور

دلم نگرفته و حالم بد نشده .نزدیک بود  طاقتم تمام شود.عجب نگاهی بود.بچه ام

سرگردان مانده بود و مثل این که هنوز می خواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چه

طور خود را نگه داشتم . یک بار دیگر تخمه کدویی را نشانش دادم و گفتم :

«برو جونم !این پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همین . برو باریکلا

بچهکم تخمه کدویی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگیرد و گریه

کند،گفت :

«مادل من تخمه نمی خوام .تیسمیس می خوام . »

من داشتم بی چاره می شدم . اگر بچه ام ی: خرده دیگر معطل کرده بود ، اگر

یک خرده گریه کرده بود ، حتما منصرف شده بودم . ولی بچه ام گریه نکرد .

عصبانی شده بودم . حوصله ام سر رفته بود . سرش داد زدم :

«کیشمیش هم داره.برو هر چی میخوای بخر. برو دیگه

و از روی جوی کنار پیاده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم.

دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم:

«ده برو دیگه دیر میشه

خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پیدا نبود که

بچه ام را زیر بگیرد.بچه ام دو سه قدم که رفت ، برگشت و گفت :

«مادل تیسمیس هم داله؟»

من گفتم :

«آره جونم . بگو ده شاهی کشمش بده

و او رفت . بچه ام وسط خیابان رسیأه بود که ی: مرتبه یک ماشین بوق زد و من

از ترس لرزیدم . و بی این که بفهمم چه می کنم ، خود را وسط خیابان پرتاب کردم و

بچه ام را بغل زدم و توی پیاده رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق سر و رویم راه

افتاده بود و نفس نفس می زدم . بچهکم گفت :

«مادل !چطول سدس؟»

گفتم :

هیچی جونم . از وسط خیابان تند رد میشن .تو یواش می رفتی ، نزدیک بود بری

زیر هوتول.

این را که گفتم ، نزدیک بود گریه ام بیفتد. بچه ام همانطور که توی بغلم بود ،

گفت :

« خوب مادل منو بزال زیمین.ایندفه تند میلم

شاید اگر بچهکم این حرف را نمی زد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام .

ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشک چشم هایم را پاک نکرده

بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم ، افتادم. به یآد شوهرم که مرا غضب

خواهد کرد.افتادم . بچهکم را ماچ کردم . آخرین ماچی بود که از صورتش

برمی داشتم .ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم:

«تند برو جونم، ماشین میآدش

باز خیابان خلوت بود و این بار بچه ام تند تر رفت . قدم های کوچکش را به عجله

برمی داشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد.

آن طرف خیابان که رسید ، برگشت و نگاهی به من انداخت . من دامن های چادرم را

زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم . همچه که بچه ام چرخید و به طرف

من نگاه کرد ، من سر جایم خشکم زد . مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته

باشند ، شده بودم . خشکم زده بود و دستهای یم همان طور زیر بغل هایم ماند.

درست مثل آن دفعه که سرجیب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و کندو کو

می کردم و شوهرم از در رسید.درست همان طور خشکم زده بود . دوباره از

عرق خیس شدم. سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم ،

بچه ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود به تخمه کدویی برسد. کار من تمام

شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود.از همان وقت بود که انگار اصلا

بچه نداشتم .آخرین باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه

می کردم . درست مثل یک بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می کردم.درست

همان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد، از دیدن او حظ می کردم.و به

عجله لای جمعیت پیاده رو پیچیدم . ولی یک دفعه به وحشت افتادم .نزدیک بود قدمم

خشک بشود و سرجایم میخکوب بشوم .وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب

زده باشد.از این خیال ، موهای تنم راست ایستاد و من تند تر کردم.دو تا کوچه پایین تر

خیال داشتم توی پس کوچه ها بیندازم و فرار کنم.به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم،

که یکهو ، یک تاکسی پشت سرم توی خیابان ترمز کرد .مثل این که حالا مچ مرا خواهند گرفت.

تا استخوان هایم لرزید. خیال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پایید ، توی تاکسی

پریده حالا پشت سرم پیاده شده و حالا است که مچ دستم را بگیرد . نمی دانم چه طور

برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و

داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشیدم و فکر دیگری به سرم زد. بی این که بفهمم ،

و یا چشمم جایی را ببیند، پریدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم. شوفر

غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود .وقتی تاکسی دور

شد و من اطمینان پیدا کردم ، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون

کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم.و

شب ، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیآورم.

حسنی

گاو ما ما می کرد
 
گوسفند بع بع می کرد
 
سگ واق واق می کرد
 
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی....
 
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی
 
است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
 
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
 
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی
 
گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت
 
نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش
 
نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت
 
او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند
 
لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
 
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما
 
کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما
 
حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در
 
آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله  درد سر نداشت.قطار به
 
سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
 
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور
 
بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان
 
ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.

او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
 
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد .
 
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
 
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر
 
فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان
 
دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.