*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

خانم نزهت الدوله

سلام از اینکه اینقدر دیر آپ میکننم ببخشید نزدیک امتحانات ترمه دیگه یکم یخ بزنید تا برف باید ...

میخوای زمستون نخوری زمین چلاق شی نظر یادت نره

 

ادامه مطلب ...

عشق و دیوانگی

Click here to visit the Emoticons Mail site سلام واسه روزهای برفی نمیشه وقت تعیین کرد چون این روزها حسابی سرد و برفی شده واسه همین دیگه  حالش به اینه که روز گرمی داشته باشی شب برف بیاد صبح تو این هوای برفی بری اسکی حال میده ها... پس هر کس هوای اسکی زد به سرش بیاد اینجا ...Click here to visit the Emoticons Mail site

Click here to visit the Emoticons Mail siteدر زمانهای قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند ، خسته تر و کسل تر از همیشه ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم ، مثلاً قایم باشک . همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد: من چشم می گذارم و از آنجا یی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشو بگذارد و به دنبال آنها بگردد . دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن یک ... دو ... سه ... همه رفتند تا جایی پنهان شوند . لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد . اصالت در میان ابرها مخفی گشت هوس به مرکز زمین رفت دروغ گفت : زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت . طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بودهفتاد و نه ... هشتاد و یک ... همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج ... نود و شش ... نود و هفت ... هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود . دروغ ته دریاچه هوس در مرکز زمین یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق او از یافتن عشق نا امید شده بود حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز است . دیوانگی شاخه چنگک مانند را از درختی کند و با شدت هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره تا با صدای ناله ای عشق از پشت بوته بیرون آمد . با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد . شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود . دیوانگی گفت : من چه کردم من چه کردم چگونه می توانم تو را درمان کنم عشق گفت تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست Click here to visit the Emoticons Mail site

(راستی تا فراموش نکردم این مطلب رو در اینجا بگم که دوستان فکر میکنند من عاشق شدم این مطالب رو هم که دارم مینویسم واسه اینه که عاشقم شدنClick here to visit the Emoticons Mail site وذره از این احساس رو مینویسم...)Click here to visit the Emoticons Mail site

Click here to visit the Emoticons Mail siteسریع ترین راه دریافت عشق بخشیدن آن به دیگران است. (آلبرت انیشتین)Click here to visit the Emoticons Mail site

شوهر آمریکایی

ودکا؟نه.متشکرم.تحمل ودکا را ندارم.اگر ویسکی باشد حرفی.فقط یک

ته گیلاس قربان دستتان.نه.تحمل آب را هم ندارم.سودا دارید؟حیف.آخر اخلاق

سگ آن کثافت به من هم اثر کرده.اگر بدانید چه ویسکی سودایی می خورد!من تا خانه

پاپام بودم ، اصلا لب نزده بودم.خود پاپام هنوز هم لب نمی زند.به هیچ مشروبی .نه.

مومن و مقدس نیست.اما خوب دیگر.توی خانواده ما رسم نبوده.اما آن کثافت ،

 اول چیزی که یادم داد ، ویسکی درست کردن بود.از کار که برمی گشت ، باید ویسکی

 سودایش  توی راهرو دستش باشد.قبل از اینکه دست هایش را بشوید.و اگر

من می دانستم با آن دست ها چه کار می کند؟!...خانه که نبود ، گاهی هوس می کردم

لبی به ویسکیش بزنم . البته آن وقت ها که هنوز دخترم نیامده بود.و از تنهایی

 حوصله ام سر می رفت.اما خوشم نمی آمد.بدجوری گلویم را می سوزاند.هرچه هم

خودش اصرار می کرد که باهاش هم پیاله بشوم ، فایده نداشت.اما آبستن که شدم ،

 به اصرار آب جو به خوردم می داد.که برای شیرت خوب است.اما ویسکی هیچ وقت.

تا آخرش هم عادت نکردم.اما آن روزی که از شغلش خبردار شدم ، بی اختیار

 ویسکی را خشک سرکشیدم. بعد هم یکی برای خودم ریختم ، یکی برای آن دختره گرل

فرندش.یعنی نامزد سابقش.آخر همان او بود که آمد خبردارم کرد.و دوتایی

 نشستیم به ویسکی خوردن و درددل .و حالا گریه نکن ، کی گریه بکن.آخر فکرش را بکنید.

 آدم دیپلمه باشد ، خوشگل باشد -می بینید که...-پاپاش هم محترم باشد، نان

و آبش هم مرتب باشد،کلاس انگلیسی هم رفته باشد-و به هرصورت مجبور نباشد به هر

مردی بسازد-آن وقت این جوری؟!...اصلا مگر می شود باور کرد؟ این همه

 جوان درس خوانده توی مملکت ریخته.این همه مهندس و دکتر...اما آخر آن خاک

برسرها هم هی می روند زن های فرنگی می گیرند یا آمریکایی.دختر پستچی محله-

 شان را می گیرند، یا فروشنده سوپرمارکت سرگذرشان را ، یا خدمتکار دندان سازی را ،

 که یک دفعه پنبه توی دندانشان کرده.و آن وقت بیا و ببین چه پز و افاده ای!انگار

خود سوزان هاروارد است یا شرلی مک لین یا الیزابت تایلور.بگذارید برایتان تعریف کنم.

پریشب ها ، یکی از همین دخترها را دیدم. که دوماه است زن یک آقا پسر ایرانی

 شده و پانزده روز است که آمده .شوهرش را تلگرافی احضار کرده اند که بیا شده ای نماینده

مجلس.صاحب خانه مرا خبر کرده بود که مثلا مهمان خارجی اش تنها نماند.

و یک همزبان داشته باشد که باهاش درددل کند.درست هفته پیش بود.دختره با آن دو تا کلمه

 تگزاسی حرف زدنش ...نه .نخندید.شوخی نمی کنم.چنان دهنش را

 گشاد می کرد که نگو.هنوز ناخن هاش کلفت بود . معلوم بود که روزی یک خروار

ظروف می شسته .آن وقت می دانید چه می گفت؟می گفت ما آمدیم تمدن برای

شما آوردیم و کار کردن با چراغ گاز را یادتان دادیم و ماشین رخت شویی را ...و

از این حرف ها.از دست هاش معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را

توی تشت چنگ می زده.و آن وقت این افاده ها !دختر یک گاوچران بود. نه از آن

هایی که توی ملکشان نفت پیدا می کنند و دیگر خدا را بنده نیستند .نه.از آن هایی که

گاو دیگران را می چرانند.البته من بهش چیزی نگفتم.اما یک مرد که تو مجلس بود که

 درآمد با انگلیسی دست و پا شکسته اش گفت که اگر تمدن این هاست که شما می گویید ،

ارزانی خود آن کمپانی که خود سرکار را هم دنبال ماشین رخت شویی می فرستد برای

 ما به عنوان تحفه.البته دختره نفهمید.ناچار من برایش ترجمه کردم.آن وقت به

جای این که جواب آن مردکه را بدهد ، درامده رو به من که لابد بداخلاق بوده ای یا

 هرزه بوده ای که شوهرت طلاقت داده .به همین صراحت.یعنی من برای این که تندی

حرف آ« مردکه را جبران کرده باشم و دختره را از تنهایی درآورده باشم ، سر

دلم را باز کردم و برایش گفتم که امریکا بوده ام و شوهر آمریکایی داشته ام و طلاق گرفته ام ،

می دانید چه گفت ؟گفت این که عیب نشد.هیچ کاری عار نیست...لابد خانواده

 اش دست به سرت کرده اند که ارثش به بچه ات نرسد.یا لابد بداخلاق بوده ای و از

 این حرف ها.اصلا انگار نه انگار که تازه از راه رسیده.طلب کار هم بود.خوب

 معلوم است.شوهرش نماینده مجلس بود.آخر اگر این خاک برسرها نروند این

 لگوری ها را نگیرند که ، دختری مثل من نمی رود خودش را به آب و آتش بزند

...نه قربان دستتان .زیاد بهم ندهید.حالم را خراب می کند.شکم گرسنه و

ویسکی.همان یک ته گیلاس دیگر بس است.اگر یک تکه پنیر هم باشد، بد نیست

...ممنون،اوا !این پنیر است ؟ چرا آنقدر سفید است؟ و چه شور!مال

کجاست؟...لیقوان؟کجا باشد؟....نمی شناسم.هلندی و دانمارکی را

می شناسم. اما این یکی را ...اصلا دوست نداشتم.همان با پسته بهتر است .

متشکر!خوب چه می گفتم؟آره .تو کلوب آمریکایی ها باهاش آشنا شدم.یک سال بود

می رفتم کلاس زبان. می دانید که چه شلوغی است.دیپلم که گرفتم، اسم نوشتم برای

 کنکور.ولی خوب می دانید دیگر.میان بیست و سی هزار نفر ، چطور می شود قبول

شد؟ این بود که پاپا گفت برو کلاس زبان.هم سرت گرم می شود، هم یک زبان خارجی

یاد می گیری.و آن وقت آن کثافت معلم کلاس بود.بلند بالا.خوش ترکیب.موهای

بور.یک آمریکایی کامل.و چه دستهای بلندی داشت.تمام دفترچه تکلیف را می پوشاند.

خوب دیگر.از همدیگر خوشمان آمد.از همان اول.خیلی هم باادب بود.اول دعوتم

 کرد به یک نمایشگاه نقاشی.به کلوب تازه عباس آباد.از این ها که سر بی تن

می کشند  ،یا تپه تپه رنگ بغل هم می گذارند ، یا متکا می کشند به اسم آدم و یک قدح

می گذارند روی سرش ، یا دوتا لکه قهوه ای وسط دو متر پارچه .پاپا و ماما را هم دعوت

کرده بود.که قند توی دلشان آب می کردند.بعد هم با ماشین خودش برمان گرداند

خانه.و با چه آدابی .در ماشین را باز کردن و از این کارها.و شب ، کار روبه

راه شد.بعد دعوتم کرد به مجلس رقص.یکی از عیدهاشان . به نظرم (ثنک گیوینگ)

بود .اوا!چه طور نمی دانید؟یک امریکاست و یک (ثنک گیوینگ).یعنی

شکرگذاری دیگر.همان روزی که امریکایی ها کلک آخرین سرخ پوستها را کندند.پاپا

البته که اجازه داد.و چرا ندهد؟بیرون از کلاس که من کسی را نداشتم برای تمرین

زبان.زبان را هم تا تمرین نکنی فایده ندارد.بعد هم قرار گذاشته بودیم که من بهش

فارسی درس بدهم.البته خارج از کلاس.هفته ای یک روز می آمد خانه مان برای

 همین کار.قرار گذاشته بودیم .و نمی دانید چه جشنی بود.کدو حلوایی را سوراخ

کرده بودند عین جای چشم و دماغ و دهن ، و توش چراغ روشن کرده بودند.و چه رقصی

 !و حالا دیگر کم کم انگلیسی سرم می شد و توی مجلس غریبه نمی ماندم.گذشته

 از این که ایرانی هم خیلی زیاد بود.اما حتی آن شب هم هرچه اصرار کرد آبجو

نخوردم.مثل اینکه از همین هم خوشش آمد.چون وقتی برم گرداند و رساند خانه ،

به ماما گفت از داشتن چنین دختری به شما تبریک می گویم .که خودم ترجمه کردم.

آخر حالا دیگر شده بودم یک پا مترجم.همین جوری ها هشت ماه با هم بودیم.با هم

سد کرج رفتیم قایقرانی.سینما رفتیم .موزه رفتیم .بازار رفتیم .شمیران و شاه عبدالعظیم رفتیم.

و خیلی جاهای دیگر که اگر او نبود ، من به عمرم نمی دیدم.تا شب کریسمس

دعوتمان کرد خانه اش.دیگر شب «کریسمس»را که می شناسید.پاپا و ماما هم

بودند .ففر هم بود.نمی شناسید؟اسم برادرم است دیگر.فریدون.دوتا بوقلمون

پخته از خود لوس آنجلس برایش فرستاده بودند...اوا؟پس شما چه می دانید؟ همان جایی

که هولیوود هم هست دیگر.نه این که فقط برای او فرستاده باشند.برای همه شان

 می فرستند تهران ، دیگر بوقلمون و آبجو و سیگار و ویسکی و شکلات که جای خود دارد.

باور کنید راضی بودم آدم کش باشد-دزد و جانی باشد-گنگستر باشد-اما آن کاره نباشد

...قربان دستتان.یک ته گیلاس دیگر از آن ویسکی.مثل اینکه آمریکایی نیست.

آن ها «بربن» می خورند.مزه خاک می دهد.آره این اسکاچ است.خیلی شق و رق

 است.عین خود انگلیس ها.خوب چه می گفتم؟آره.همان شب ازم خواستگاری کرد.

رسما و سر میز شام.حالا من خودم هم مترجمم.جالب نیست؟هیچ کس تا حالا این

 جوری شوهر نکرده.اول بوقلمون را برید و گذاشت تو بشقاب هامان .بعد شامپانی باز

 کرد که برای پاپا و ماما ریخت.برای همه ریخت.البته ماما نخورد.اما پاپا خورد .

 خود من هم لب زدم.اول تند بود و گس.اما تندیش که پرید ، شیرینی ماند.بعد

 امد که به پاپا بگو که ازت خواستگاری می کنم.اصرار داشت که جمله به جمله بگویم

و شمرده و همه چیز را .که خدمت سربازیش را کرده -از مالیات دادن معاف

 است-گروه خونش B است-مریض نیست-ماهی 1500 دلار حقوق می گیرد و

 قسطی هم ندارد.و پدر و مادرش هم لوس آنجلس هستند و کاری به کار او ندارند و از

این حرف ها.پاپا که از همان شب اول راضی بود.خودش بهم گفته بود که مواظب

باش دخترجان، هزارتا یکی دخترها زن آمریکایی نمی شوند.شوخی که نیست .یعنی

نمی توانند.این گفته اش هنوز توی گوشم است.اما تو خودت می دانی.تویی که باید

 با شوهرت زندگی کنی.اما ازش یک هفته مهلت بخواه تا فکرهایـ را بکنی .همین کار را

 هم کردیم.البته از همان اول ، کار تمام بود .تمام فامیل می دانستند .دو سه بار هم

دعوت و مهمانی و از این جور مراسم.و چه حسادت ها . و چه دختر به رخ کشیدن ها.

سر همین قضیه ، تمام دخترخاله ها و دخترعموهام ازم قهر کردند.بابام راست

می گفت.شوخی که نبود .همه دخترها آرزوش را می کردند.ولی یارو از من

خواستگاری کرده بود.و اصلا معنی داشت که من فداکاری کنم و یک دختر دیگر را

جای خودم معرفی کنم؟این میانه هم فقط مادربزرگم غر می زد.می گفت ما تو فامیل ،

کاشی داریم ، اصفهانی داریم، حتی بوشهری داریم.همه شان را می شناسیم.اما دیگر

امریکایی نداشته ایم.چه می شناسیم کیه.دامادی را که نتوانی بروی سراغ خانواده

اش و خانه اش و از در و همسایه ته و توی کارش را در بیاری ،...و از این حرف

های کلثوم ننه ای.اصلا سر عقدمان هم نیامد.پا شد رفت مشهد که نباشد.اما

خود من قند تو دلم آب می کردند.محضر دار شناس خبر کرده بودیم.همه فامیل بودند و

یک عده امریکایی .و چه عکس ها از سفره عقد.یکی از دوست های شوهرم فیلم هم

برداشت.اما امان از این امریکایی ها !می خواستند از سر از همه چیز دربیارند.هی

می آمدند سوال پیچم می کردند . یعنی من حالا عروسم.اما مگر سرشان

می شد؟که اسم این چیه که قند را چرا این جوری می سایند؟که روی نان چه نوشته؟که

اسفند را از کجا می آورند؟...اما هر جوری بود،گذشت .توی همان مجلس

 عقد ، دو تا از نم کرده های فامیل را به عنوان راننده برای اداره شان استخدام کردند.

صدهزار تومن مهر کردند.کلمه لا اله الا الله را هم همان پاس سفره عقد گفت .

و به چه زحمتی !و چه خنده ها که به لا اله...گفتنش کردیم!...که مثلا عقد

شرعی باشد. و شغلش ؟خوب معلم انگلیسی بود دیگر.بعد هم تو قباله نوشته بودند

 حقوقدادن.دو نفر از اعضای سفارت هم شاهدش بودند.و من با همین دروغی که

گفته بود ، می توانستم بیندازمش زندان.وطلب خسارت هم بکنم.دست کم می توانستم

مجبورش کنم که علاوه بر چهارصد دلار خرجی که حالا برای دخترم می دهد ، ششصد

 تا هم بگذارد رویش .ولی چه فایده ؟دیگر اصلا رغبت دیدنش را نداشتم.حاضر

 نبودم یک ساعت باهاش سر کنم.همین هم بود که عاقبت راضی شد بچه را بدهد ،

وگرنه به قانون خودشان می توانست بچه را نگه دارد.البته که من مهرم را بخشیدم.

مرده شورش را ببرد با پولش.اگر بدانید پولش از چه راهی درمی آمد؟!مگر می شود

همچو پولی را گردن بند طلا کرد و بست به گردن ؟یا گوشت و برنج خرید و خورد؟همین

حرف ها را آن روز آن دختره هم می زد. گرل فرند سابقش .یعنی رفیقه اش.نامزدش.

چه می دانم!بار اول و آخر بود که دیدمش . با طیاره یکراست از لوس آنجلس آمده بود

واشنگتن.و توی فرودگاه یک ماشین کرایه کرده بود و یکراست آمده بود در خانه مان.دو

سال تمام که من واشنگتن بودم ، خبر از هیچکدام از فامیلش نشد.خودش می گفت راه دور

 است و سر هرکسی به کار خودش گرم است و از این حرفها.من هم راحت تربودم.

بی آقا بالاسر.گاهی کاغذی می دادم یا آن ها می دادند.عکس دخترم را هم برایشان فرستادم.

آن ها هم هدیه تولد بچه را فرستادند.عکس یک سالگی اش را هم فرستادیم و بعد از آن دیگر

 خبری ازشان نشد تا آن دختره آمد.سلام و علیک و خودش را معرفی کرد و خیلی مودب.

که تنهایی حوصله ات سر نمی رود؟و به به چه دختر قشنگی و از این حرف ها.و من

داشتم با ماشین رخت شویی ور می رفتم که یک جاییش خراب شده بود.بی رو در واسی

 آمد کمکم.و درستش کردیم و رخت ها را ریختیم تویش و رفتیم نشستیم که سر درد

دلش وا شد.گفت نامزدش بوده که می برندش جنگ کره .و جنگ که تمام می شود، دیگر

برنمی گردد لوس آنجلس.و همین توی واشنگتن کار می گیرد.و این که خدا عالم است

توی کره چه بلاهایی سر جوان های مردم می آوردند.که وقتی برمی گشتند ، این جورها

 کارها را قبول می کردند !که من پرسیدم مگر چه کاری ؟شاخ درآورد که من هنوز

نمی دانستم شوهرم چه کاره است.درآمد که البته عار نیست.اما همه فامیلش سر همین کار

 ترکش کرده اند.و هرچه بهشان گفته ، فایده نداشته ...حالا من دلم مثل سیر و سرکه

 می جوشد که نکند جلاد باشد.یا مامور اتاق گاز و صندلی برقی.آخر حتی این جور

کارها را می شود یک جوری جزو کارهای حقوقی جا زد.اما آن کار او؟اسمش را که

 برد، چشم هایم سیاهی رفت.جوری که دختره خودش پاشد و رفت سراغ بوفه و بطری

ویسکی را درآورد و یک گیلاس ریخت داد دست من و برای خودش هم ریخت و همین

جور درد دل ...از او که این نامزد سومش است که همین جوری ها از دستش

می رود.یکی شان توی جنگ کره کشته شده . دومی تو ویتنام است و این یکی هم

 این جوری از آب درآمده . می گفت اصلا معلوم نیست چرا آنها یی شان هم که

برمی گردند ، یا این جور کارهای عجیب و غریب را پیش می گیرند ، یا خل و دیوانه

 و دزد و قاتل می شوند...و از من که آخر چرا تا حالا نتوانسته ام بفهمم شوهرم

چه کاره است!و آخر من که دختر کلفت نبودم یا دختر سر راهی و یتیم خانه ای.دیپلمه

بوده ام و ننه بابا داشته ام و از این جور حرف ها ...آره قربان دستتان .یکی دیگر

 بد نیست.مهمان های شما هم که نیامدند.گلوم بدجوری خشک می شود.بدیش این بود

 که دختره خودش را تو دلم جا کرد.چگورپگور بود و ترتمیز.و می گفت هفت سال

است که تو لوس آنجلس یا دنبال شوهر می گردد یا دنبال ستارگی سینما.بعد هم با هم

پاشدیم رخت ها را پهن کردیم و دخترم را با کالسکه اش گذاشتیم عقب ماشین و رفتیم

سراغ محل کار شوهرم.آخر من هنوز هم باورم نمی شد.و تا به چشم خودم نمی دیدم ،

فایده نداشت. اول رفتیم اداره اش . سلام و علیک و این که چه فرمایشی دارید و چه

 عکس هایی از چه پارک ها و درخت ها و چه چمن ها . اگر نمی دانستی محل چه

کاری است ، خیال می کردی خانه برای ماه عسل توش می سازند.و همه چیز با نقشه.

و ابعاد و اندازه ها و لوله ها و دستگیره های دوطرف و دسته گل رویش و از چه چوبی

میل دارید.و پارچه ای که باید روش کید و چه تشریفاتی.و کالسکه ای که آدم را

می برد و این که چند اسبه باشد ، یا اگر دلتان بخواهد با ماشین می بریم  که ارزان تر

است و این که چه سیستم ماشینی . و این که چند نفر بدرقه کننده لازم دارید و هر

کدام چه قدر مزدشان است که تا حد احساسات به خرج دهند و هرکدام خودشان را

جای کدام یکی از اقوام بدانند و با چه لباسی و توی کدام کلیسا...من یک چیزی

می گویم شما یک چیزی می شنوید.گله به گله هم توی اداره شان دفترچه های تبلیغاتی

گذاشته بودند و کبریت و دستمال کاغذی.با عکس و تفصیلات روشان چاپ شده و

جمله هایی مثلا «خواب ابدی در مخمل» یا «فلان پارک المثنای باغ بهشت» و از

این جور چیز ها.کارمندها دور و برمان می پلکیدند که تک می خواهید یا خانوادگی؟

 و چند نفره؟و این که صرف با شماست اگر خانوادگی تهیه کنید که پنجاه درصد ارزانتر

است و اینکه قسطی هم می دهیم...و من راستی که دلم داشت می ترکید.اصلا باورم

نمی شد که شوهرم این کاره باشد.آخر گفته بود حقوقدان.لایر!عینا.دست آخر

خودمان را معرفی کردیم و نشان کار شوهرم را گرفتیم .نه بدجوری که بو ببرند.

که بله ایشان خواهر اوشانند و از لوس آنجلس آمده اند و عصر باید برگردند و کار

 واجبی دارند و من نمی دانستم شوهرم امروز تو کدام محل کار می کند...و آمدیم

بیرون.و رفتیم خود محل کارش.و من تا وقتی از پشت ردیف شمشادها ندیدمش،

باورم نشد.دست هایش را زده بود بالا و لباس کار تنش بود و چمن را متر می کرد.

 و چهار گوشه اش علامت می گذاشت و بعد کلنگ برقی را راه می انداخت و دور تا

 دور محل را سوراخ می کرد و می رفت سراغ پهلویی.آن وقت دو نفر سیاه پوست

 می آمدند اول چمن روی زمین را قالبی درمی آوردند و می گذاشتند توی یک کامیون کوچک و

بعد شوهرم برمی گشت و از نو زمین را با کلنگ سوراخ می کرد و آن دوتا سیاه خاکش

را درمی آوردند و می آوردند و می ریختند توی کامیون دیگر.و همین جوری شوهرم می رفت

پایین و می آمد بالا.و بعد یکی از آن دوتا سیاه.اما هرسه تا لباسهایشان عین همدیگر بود.

و به چه دقتی کار می کردند !نمی گذاشتند یک ذره خاک حرام شود و بریزد روی چمن اطراف.

و ما دو تا همین جور نشسته بودیم و نیم ساعت تمام از لای شمشادهای کنار خیابان تماشا

می کردیم و زار زار گریه می کردیم.و از بغل ماشین ما همین جور کامیون رد می شد

که یا خاک و چمن می برد بیرون ، یا صندوقهای تازه را می آورد بیرون که ردیف می چیدند

روی زمین ، به انتظار این که گودبرداری ها تمام بشود.همان روزهایی بود

که سربازها را از ویتنام می آوردند .دسته دسته.روزی دویست سیصدتا.و عجب

شلوغ بود سرشان.غیر از دسته شوهرم ، ده دوازده دسته دیگر هم کار می کردند.

هر دسته ای یک سمت پارک.و عجب پارکی !اسمش آرلینگتون است.باید شنیده باشید.

یک پایتخت آمریکاست و یک آرلینگتون.در تمام دنیا مشهور است.اصلا یک

آمریکاست و یک آرلینگتون.یعنی اینها را همان روز دختره برایم گت.که از زمان

جنگ های استقلال ، این جا مشهور شده.«کندی»هم همان جاست.که مردم

می روند تماشا.گارد احترام هم دارد که با چه تشریفاتی عوض می شود.سرتاسر

چمن است و تپه ماهور است و دور تا دور هر تکه چمن ، درختکاری و شمشادکاری

و بالاسر هر نفر یک علامت سفید از سنگ و رویش اسم و رسمش.و سرهنگ ها

این جا و سرگردها تو آن قسمت و سربازهای ساده این طرف.دختره می گفت :

ببین!به همان سلسله مراتب نظامی .من یک چیزی می گویم شما یک چیزی

می شنوید.می گفت تمام کوشش ما آمریکایی ها به این آرلینگتون ختم می شود...

که چه دل پری داشت!هفت سال انتظار و سه تا نامزد از دست رفته!

جای آن دوتا را هم نشانم داد و جای کندی را هم و آن جایی که گارد احترام

عوض می شود و بعد برگشتیم.من هیچ حوصله تماشا نداشتم.ناهار هم

بیرون خوردیم.بعدش هم رفتیم سینما که دختره هی عر زد و اصلا نفهمیدیم چه گذشت.

و چهار بعداز ظهر مرا رساند در خانه و رفت.بلیت دوسره با تخفیف گرفته بود و 

مجبور بود همان روز برگردد.و می دانید آخرین حرفی که زد چه بود؟گفت از بس

تو جنگ با این عوالم سرو کار داشته اند ، عالم ماها فراموششان شده ...و شوهرم

-غروب که از کار برگشت-قضیه را باهاش در میان گذاشتم.یعنی دختره که رفت

همین جور تو فکر بودم یا با دوست و آشناهای ایرانیم تلفنی مشورت کردم.اول یاد آن

روزی افتادم که به اصرار برم داشت برد دیدن مسگرآباد.قبل از عروسی مان .عین

این که می رویم به دیدن موزه گلستان.من اصلا آن وقت نمی دانستم مسگر آبد چیست

و کجاست؟گفتم که اگر او نبود من خیلی جاهای همین تهران را نمی شناختم.وآن روز

هم من که بلد نبودم.شوفر اداره شان بلد بود. و من مثلا مترجم بودم.و هی از آداب

کفن و دفن می پرسید.من هم که نمی دانستم .شوفره هم ارمنی بود و آداب ما را بلد

نبود .اما رفت یکی از دربان های مسگرآباد را آورد که می گفت و من ترجمه می کردم.

من آن وقت اصلا سردرنمی آوردم که غرضش از این همه سوال چیست.اما یادم است

که مادربزرگم همین قضیه را بهانه کرده بود برای غرزدن.که چه معنی دارد؟

مردکه بی نماز ، آمده خواستگاری دخترمردم و آن وقت برش می دارد می برد مسگرآباد؟

...یادم است آن روز ، غیر از خودش ، یک آمریکایی دیگر هم باهاش بود و توضیحات

دربان آن را که براشان ترجمه کردم ،  آن یکی درآمد به شوهرم گفت می بینی که حتی

صندوق به کار نمی برند.یک تکه پارچه پیچیدن که سرمایه گذاری نمی خواهد...

می شناختمش.مشاور سازمان برنامه بود.مثل این که قرار و مداری هم گذاشتند که

در این قضیه با سازمان حرف بزنند.و مرا بگو که آن روزها اصلا از این حرفها

سر در نمی آوردم.یادم است همان روز فهمیدند که ما صندوق نمی کنیم، برایم تعریف

کرد که ما عین عروس و داماد بزک می کنیم می گذاریم توی صندوق.و اگر پیر ،

پنبه می گذاریم توی لپ ها و موها را فر میزنیم و این ها کلی خودش خرج برمی دارد.

من هم سرشام همان روز ، همین مطالب را برای مادربزرگم تعریف کرده بودم که

کلافه شد و شروع کرد به غرزدن.و بعد هم موقع عقد گذاشت و رفت مشهد.ولی

مگر من حالیم بود؟آخر شما خودتان بگویید.یک دختر بیست ساله و حالا دستش توی

دست یک خواستگار آمریکایی و خوشگل و پولدار و محترم.دیگر اصلا جایی برای

شک باقی می ماند؟ و من اصلا چه کار داشتم به کار مسگر آباد؟خیلی طول داشت تا

مثل مادربزرگم به فکر این جور جاها بیفتم .واشنگتن هم که بودم ، گاهی اتفاق می افتاد

که عصر ها زا کار که برمی گشت ، غر می زد که سیاه ها دارند کارمان را از دستمان

درمی آورند.و من یادم است که یک بار پرسیدم مگر سیاه ها حق قضاوت هم دارند؟

آخر من تا آخرش خیال می کردم«لایر»یعنی قاضی  یا حقوقدان یا از این جور

چیزها که با دادگستری سروکار دارد.به هر صورت از در که وارد شد و ویسکی اش

را دادم دستش ، یکی هم برای خودم ریختم و نشستم روبه رویش و قضیه را پیش

کشیدم.همه فکرهام را کرده بودم ، و همه مشورت ها  را.یکی از دوستان ایرانی ام

تو تلفن گفته بود که معلوم است این ها همه شان این کاره اند.و برای همه بشریت!

که بهش گفتم تو حالا وقت گیرآوردی برای شعار دادن؟ البته می دانستم که دق دلی

داشت.تذکره اش را لغو کرده بودند.نه حق برگشت داشت و نه حق ماندن.و داشت

ترک تابعیت می کرد که بشود تبعه مصر.من هم دیگر جا نداشت که بهش بگویم

اگر این جور است چرا خودت آمریکا مانده ای؟یکی دیگرشان که جوان خوشگلی

هم بود و من خودم بارها آرزو کرده بود م که کاش زنش شده بودم ، می دانید در جواب

چه گفت ؟ گفت ای بابا.به نظرم خوشی امریکا زده زیر دلت!عینا.و می دانید

خودش چه کاره بود؟ هیچ کاره .فقط دو تا زن آمریکایی نشانده بودندش.نکند

خیال کنید مستم یا خیال کنید دارم وقاحت می کنم.یکی از خانم ها معلم بود و آن یکی

مهمان دار طیاره.هرکدام هم یک خانه داشتند.و آن آقا پسر سه روز تو این خونه

بود و چهار روز تو آن یکی.شاهی می کرد.نه درس می خواند ، نه درآمدی داشت،

نه ارزی براش می آمد.اما عین شیوخ خلیج ، ایرانی ها را به اصرار می برد

و خانه زندگیش را به رخشان می کشید و انگار نه انگار که این کار قباحتی دارد.

بله.این جوری می شود که من سر بیست و سه سالگی باید دست دخترم را بگیرم

و برگردم.اما باز خدا پدرش را بیامرزد.تلفن را که گذاشتم ، دیدم زنگ می زند.

برش که داشتم یک جوان ایرانی دیگر است که خودش را معرفی کرد.که بله دوست

همان جوان است و حقوق می خواند و فلانی بهش گفته که برای من مشکلی پیش

آمده و چه خدمتی از دستم برمی آید و از این حرفها.ازش خواهش کردم آمد

سراغم.نیم ساعتی نشستیم و زیر و بالای قضیه را رسیدیم و تصمیم گرفتیم.

این بود که خیالم راحت بود و شوهرم که آمد ، می دانستم چه می خواهم.نشستم

تا ساعت ده ، پابه پایش ویسکی خوردم و حالیش کردم که دیگر امریکا ماندنی

نیستم.هرچه اصرار کرد که از کجا فهمیده ام ، چیزی بروز ندادم.خیال

می کرد پدر و مادرش یا خواهر برادرها شیطنت کرده اند.من هم نه ها گفتم

و نه ، نه.هرچه هم اصرار کرد که آن شب برویم گردش ، یا سینما یا کلوب و

قضیه را فردا حل کنیم ، زیر بار نرفتم .حرف آخرم را که بهش زدم ، رفتم

تو اتاق بچه ام و در را از پشت چفت کردم و مثل دیو افتادم.راستش مست

مست بودم .عین حالا.و صبحش رفتیم دادگاه.و خوش مزه قاضی بود که

می گفت این هم کاری است مثل همه کارها.و این که دلیل طلاق نیم شود...

بهش گفتم که آقای قاضی اگر خود شما دختر داشتید به همچو آدمی شوهرش

می دادید؟ گفت متاسفانه من دختر ندارم.گفتم عروس چطور؟ گفت دارم.

گفتم اگر عروستان فردا بیاید  و بگوید شوهرم که اول معلم بود حالا این کاره

از آب درآمده ، یا اصلا دروغ گفته باشد،...که شوهرم خودش دخالت

کرد و حرفم را برید.نمی خواست قضیه دروغ برملا شود.بله این جوری

بود که رضایت داد.ورقه خرجی دخترم را هم امضا کرد و خرج برگشتن

را هم همان جا ازش گرفتم.بله دیگر.این جوری بود که ما هم شوهر آمریکایی

کردیم.قربان دستتان!یک گیلاس دیگر از آن ویسکی.این مهمان های شما هم که

معلوم نیست چرا نمی آیند...اما ...ای دل غافل!...نکند آن دختره

این جوری زیر پام را روفته باشد؟گرل فرندش را می گویم .هان؟....»

سمنو پزان

دود همه حیاط را گرفته بود و جنجال و بیابرو بیش از همه سال بود.زن ها

ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند ، نتوانسته بودند بچه ها را

بخوابانند.مردها را از خانه بیرون کرده بودند تا بتوانند چادرهایشان را از سر

بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی این طرف و آن طرف بدوند.داد و بی داد

بچه ها که نحس شده بودند و خودشان نمی دانستند که خوابشان می آید-سروصدای

ظرف هایی که جابه جا می کردند-و برو بیای زن های همسایه که به کمک آمده بودند

و ترق و توروق کفش تخته ای سکینه ، کلفت خانه-که دیگران هیچ امتیازی بر او

نداشتند-همه این سروصداها از لب بام هم بالاتر می رفت و همراه دود دمه ای که

در آن بعدازظهراز همه فضای حیاط برمی خاست، به یاد تمام اهل محل می آورد که

خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند.و آن هم سمنوی نذری .چون ایام فاطمیه بود

و سمنو نذر خاص زن حاجی بود.

مریم خانم ، زن حاج عباس قلی آقا ، سنگین و گوشتالو، باپاهای کوتاه و آستین های

بالازده اش غل می خورد و می رفت و می آمد.یک پایش توی آشپزخانه بود که

از کف حیاط پنج پله می رفت و یک پایش توی اتاق زاویه و انبار و یک پایش پای

سماور .بااین که همه کارش ترتیب داشت و دختر بزرگش فاطمه را مامور

ظرف ها کرده بود و رقیه اش راکه کوچک تر بود،پای سماور نشانده بود و خودش هم

مامور آشپزخانه بود،...با همه این دلش نمی آمد دخترها را تنها بگذارد.این

بود که هی می رفت و می آمد؛ به همه جا سر می کشید؛ نفس زنان به هم کس فرمان

می داد؛با تازه واردها تعارف می کرد؛بچه ها را می ترساند که شیطنت نکنند؛دعا و

نفرین می کرد؛به پاتیل سمنو سر می کشید:

«رقیه!...آهای رقیه!چایی واسه گلین خانم بردی؟»

«چشم الان می برم

«آهای عباس ذلیل شده !اگر دستم بهت برسه ، دم خورشید کبابت می کنم

«مگه چی کار کرده ام ؟ خدایا!فیش

«خانم جون خیلی خوش اومدید.اجرتون با فاطمه زهرا.عروستون حالش چه

طوره؟»

«پای شما رو می بوسه خانم .ایشالاه عروسی دختر خودتون.خدانذرتون رو

قبول کنه

«عمقزی به نظرم دیگه وقتش شده که آتیش زیر پاتیلو بکشیم ؛ ها؟»

«نه ، ننه.هنوز یه نیم ساعتی کار داره

«وای خواهر ، چرا این قدر دیر اومدی؟مجلس ختم که نبود خواهر

و به صدای مریم خانم که با خواهرش خوش و بش می کرد ، بچه ها فریاد-

کنان ریختند که :

«آی خاله نباتی.خاله نباتی

و با دست های دراز از سرو کله هم بالا رفتند.خاله بچه نداشت و تمام

بچه های خانواده می دانستند که جواب سلامشان نبات است.خاله از زیر چادر،

کیف پارچه اش را درآورد ؛ زیپ آن را کشید و یکی یکی دانه آب نبات توی دست

بچه ها گذاشت .اما بچه ها یکی دو تا نبودند.مریم خانم پنج تا بچه بیش تر نداشت؛

فاطمه و رقیه و عباس و منیر و منصور.اما آن روز خدا عالم است دست چند تا

بچه برای آب نبات دراز شد.دو سیر و نیم آب نباتی که خاله سر راه خریده بود،

در یک چشم به هم زدن تمام شد و هنوز فریاد بچه ها بلند بود که :

«خاله نباتی ، خاله نباتی

وقتی همه آب نبات ها تمام شد و خاله همه گوشه های کیف را هم گشت ، یک پنج قرانی

درآورد و عباس را که پسری هشت ساله بود ، کناری کشید .پول را توی مشتش

گذاشت و در گوشش گفت :

«بدو باریکلا!یک قرونش مال خودت.چارزارشم آب نبات بخر، بده بچه ها!...

اما حلال حروم نکنی ها؟»

هنوز جمله آخر تمام نشده بود که عباس رو به درحیاط ، پا به دو گذاشت و بچه ها

همه به دنبالش.

«الحمدالله،خواهر!کاش زودتر اومده بودی.از دستشون ذله شدیم

با این که بچه ها رفتند ، چیزی از سروصدای خانه کاسته نشد.زن ها با گیس های

تنگ بافته و آستین ها ی بالا زده چاک یخه هایی که از بس برای شیر دادن بچه ها

پایین کشیده بودند شل شده بودند شل و ول مانده بود، عجله می کردند ؛ احیاط می کردند.

به هم کمک می کردند  ؛ و برای راه انداختن بساط سمنو شور و هیجانی داشتند.

همه تند و تند می رفتند و می آمدند ؛ به هم تنه می زدند ؛ سلام می کردند ؛ شوخی

می کردند ؛ متلک می گفتند ، یا راجع به عروس ها و هووها و مادرشوهرهای همدیگر

نیش و کنایه رد و بدل می کردند :

«وای عمقزی پسرت رو دیدم .حیوونی چه لاغر شده بود!این عروس حشریت

بگو کمتر بچزونتش

«وا!چه حرف ها!قباحت داره دختر.هنوز دهنت بوی شیر میده

«اوا صغرا خانم !خاک بر سرم !دیدی نزدیک بود این زهرای جونم مرگ شده

هووی تورم خبر کنه.اگر این مادر فولاد زره خبردار می شد، همه هوردود می -

کشیدیم و مثل این دودها می رفتیم هوا

«ای بابا !اونم یک بنده خدا است .رزق مارو که نمی خورده

«پس رزق کی رو می خوره؟اگه این عفریته پای شوهرت ننشسته بود که حال و

روزگار تو همچین نبود

جمله آخر را مریم خانم گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود.از آن طرف

می گذشت و می خواست به صندوق خانه ببرد.دم در صندوق خانه ، رو به خواهرش

که پا به پای او می آمد، آهسته افزود:

«می بینی خواهر ؟کرم از خود درخته.همین خاله خانباجی های بی شعور و پپه هستند

که شوهر الدنگ من میره با پنشش تا بچه سرم هوو میآره

«راستی آبجی خانم !چه خبر تازه از آن ورها؟هنوز هووت نزاییده ؟»

«ایشالا که ترکمون بزنه .میگن سه روزه داره درد می بره.سرتخته مرده شور خونه!

حاجی قرمساق منم لابد الان بالای سرش نشسته ، عرق پیشونیش رو پاک می کنه.

بی غیرت فرصت رو غنیمت دونسته

«نکنه واسه همین بوده که امسال گندم بیشتری سبز کردی

«اوا خواهر!چه حرف ها؟تو دیگه چرا سرکوفت می زنی؟»

و از صندوق خانه درآمدند و به طرف مطبخ راه افتادند که آن طرف حیاط بود.

«بریم سری به اجاق بزنیم خواهر!یک من گندم امسال ، کیله رو از دستم دربرده.

تو هم نیگاهی بکن!هر چی باشه کدبانوتر از منی

و دم در مطبخ که رسیدند ، مریم خانم برگشت و رو به تمام زن هایی کرد که ظرف

 می شستند ، یا بچه کوچولوهاشان را سرپا می گرفتند، یا شلوارهای خیس شده بچه ها

را لبه ایوان پهن می کردند، یا سرهاشان را توی یخه هم کرده بودند و چیزی می گفتند

و  کرکر می خندیدند.و گفت :

«آهای!قلچماق ها و دخترهاش بیآند.حالا وقتشه که حاجت بخواهین

و خنده کنان به خواهرش گفت :

«حالا دیگه به هم زدنش زور می بره.دیگه کار خورده و خوابیده ها است

و از پله ها پایین رفتند و دنبال آن دو  هفت هشت تا از دختهای پا به بخت و زن های

قد و قامت دار.

مریم خانم امسال به نذر پنج تن ، یک من گندم بیش تر از سال های پیش سبز کرده بود.

بادام و پسته و فندق را هم که خواهرش نذر داشت.پاتیل را هم از شیرفروش سرگذر

کرایه می کردند و وقتی دم می کشید ، از سربار برمی داشتند .واین همه ظرف هم لازم

نبود.اما امسال از همان اول کار، عزا گرفته بودند.فرستاده بودند پاتیل مسجد بزرگ را

آورده بودند و به متولی مسجد -که آن را روی سرش هن هن کنان و صلوات گویان از

در چهار اطاق تو آورده بود-دوتومان انعام داده بودند و چون دیده بودند که اجاق برایش

کوچک است ، فرستاده بودند از توی زیرزمین ده پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که

خدا عالم است چند سال پیش ، از آجر فرش حیاط زیاد مانده بود و وسط مطبخ

اجاق موقتی درست کرده بودند و پاتیل را بار گذاشته بودند.وقتی هم که پاتیل را آب گیری

می کردند ، تابیست و چهار سطل شمرده بودند ، ولی از بس بچه ها شلوغ کرده بودند

و خاله خانباجی ها صلوات فرستاده بودند ، دیگر حساب از دستشان در رفته بود.

بعد هم فرش یکی از اتاق ها را جمع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند ، دسته دسته

دور اتاق و توی اطاقچه ها چیده بودند .هرچه کاسه و بشقاب مس بود ، هرچه

چینی و بدل چینی بود و هرچه سینی و مجمعه داشتند، همه را آورده بودند.ته

صندوق ها را هم گشته بودند و چینی مرغی های قدیمی را هم بیرون آورده

بودند که در سراسر عمر خانواده ، فقط موقع تحویل حمل و سربساط هفت سین

آفتابی می شود، و یا در عروسی و خدای نکرده عزایی.

فاطمه ، دختر پا به بخت مریم خانم ، یک طرف اتاق خانه را تخت چوبی

گذاشته بود و ظرف های قیمتی را روی آن چیده بود و ظرف های دیگر را

به ترتیب کوچکی و بزرگی آن ها دسته دسته کرده بود و همه را شمرده بود

و دو ساعت پیش ناهار که خورده بودند ، به مادرش خبر داده بود که جمعا

هشتاد وشش تا کاسه و بادیه و جام و قدح و خورش خوری و ماست خوری

و سینی و لگن جمع شده.و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود ، به این

نتیجه رسیده بود که ظرف باز هم کم است و ناچار در و همسایه ها را صدا کرده

بود و خواسته بود هرکدامشان هر چه ظرف زیادی دارند بیاورند و این سفارش

را هم کرده بود که :

«اما قربون شکلتون ، دلم می خواد فقط مس و تس بیآرید ها...اگه چینی

باشه ، نبادا خدای نکرده یکیش عیب کنه و روسیاهی به من بمونه

و حالا زن های همسایه -که چادرشان را دور کمرشان پیچیده و گره

زده بودند -پشت سر هم از راه می رسیدند و دسته دسته ظرف های مس

خودشان را می آوردند و به فاطمه خانم می سپردند.و فاطمه ظرف های

هر کدام را می شمرد و تحویل می گرفت و با کوره سوادی که داشت،

سنجاق زلفش را در می آورد و بانوک آن روی گچ دیوار می نوشت:

«گلین خانم ، یک دست کاسه لعابی-همدم سادات، دوتالگنچه روحی-

آبجی بتول ، سه تا بادیه مس...»

دو نفر هم پارچ آورده بودند و ی: نفر هم سطل .و فاطمه پیش خود

فکر کرده بود :

«چه پرمدعا

و ظرف ها را که تحویل می گرفت ، می گفت :

«خودتون هم نشونش بکنین که موقع بردن ، گم و گور نشه

«واه!چه حرفها ؟فاطمه خانم  جون خودت که ماشاالله سواد داری و

صورت ور می داری

« نه آخه محض احتیاط میگم.کار از محکم کاری عیب نمی کنه

و همسایه ها که هر کدام توی کوچه یا دالان خانه کاسه و بادیه خودشان را

شمرده بودند و حتی با نوک کاردی یآ چیزی زیر کعبش را خطی یا دایره ای

کشیده بودند و نشان کرده بودند ، خودشان را بی اعتنا نشان می دادند و پشت

چشم نازک می کردند و می رفتند. زن میراب محل هم یکی از همین همسایه ها

بود که کاسه و بادیه می آوردند . بچه به بغل آمد و از زیر چادرش یک

جام مس را با سرو صدا روی تخت گذاشت و گفت :

«روم سیاه فاطمه خانم !تو خونه گدا گشنه ها که ظرف پیدا نمیشه

فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف های همسایه ها را

روی گچ دیوار جمع می زد، برگشت و چشمش به جام مس که افتاد

برق زد و بعد نگاهی به صورت زن میراب انداخت و گفت :

«اختیار دارین خانم جون ، واسه خود نمایی که نیست.اجرتون با حضرت

زهرا

و روی دیوار علامتی گذاشت و زن میراب که رفت ، جام را برداشت

و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به

آن زد و طنین زنگ آن را به دقت شنید.بعد آن را به گوش خود نزدیک

کرد و این بار با سنجاق زلفش ضربه ای دیگر به آن زد و صدای کش دار

و زیل آن را گوش کرد و یک مرتبه تمام خاطراتی که با این صدا و این جام

همراه بود ، در مغزش بیدار شد.به یادش آ»د که چند بار با همین جام زمین

خورده بود و چه قدر به آن تلنگر زده بود و هر بار که با آن آب می خورد ،

از برخورد دندان هایش با جام لذت برده بود و اوایل بلوغ که نمی گذاشتند

زیاد توی آینه نگاه کند ، چه قدر در آب همین جام مسی صورتش را برانداز

کرده بود و دست به زلف هایش فرو کرده بود و عاقبت به یادش آ»ده که چهار

سال پیش ، در یکی از همطن روزهای سمنو پزان ، جام گم شد و هر چه گشتند ،

گیرش نیآوردند که نیآوردند . یک بار دیگر هم آن را به صدا درآورد و این بار

بایک کاسه مس دیگر به آن ضربه ای زد و صدا چنان خوش آهنگ و طنین دار و

بلند بود که خواهرش رقیه از پای سماور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد و

چشمش که به جام افتاد ، پرید آن را گرفت و گفت :

«الهی شکر خواهر!دیدی گفتم آخرش پیدا میشه؟!من یه شمع نذر کرده بودم

«هیس !صداشو درنیار.بدو در گوش مادر بگو بیآد این جا

دو دقیقه بعد ، مادر نفس زنان ، با چشم های پف کرده و صورت گل انداخته ،

خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد ، گفت :

« آره .خودشه.تیکه تیکه اسباب جهازم یادمه ، ذلیل شین الهی !کدوم

پدر سوخته آوردش؟»

«یواش مادر !زن میراب محل آوردش .یعنی کار خودشه؟»

مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود ، به آب دهان تر کرد و گفت :

«پس چی؟از این پدرسوخته ها هر چه بگی برمیآد.گوسفند قربونی رو تا

چاشت نمی رسونند

«حالا چرا گناه مردمو می شوری مادر؟»

«چی میگی دختر؟یعنی شوهر دیوثش تو راه آب گیرش آورده؟خونه خرس و

بادیه مس؟فعلا صداشو در نیآر.یادتم باشه تو یه ظرف دیگه براش سمنو

بکشیم.بابای قرمساقت که آمد ، میگم با خود میراب قضیه رو حل کنه.کارت

هم تموم شد ، در و قفل کن که مال مردم حیف و میل نشه.خودتم بیا دو سه تا

دسته بزن شاید بختت واز شه

«ای مادر!این حرف ها کدومه؟مگه خودت با این همه نذر و نیاز تونستی جلوی

بابام رو بگیری؟»

مادر باز پشت دستش را بازبان تر کرد و اخمش را توی هم کشید و گفت :

«خوبه .خوبه .تو دیگه سوزن به تخم چشم من نزن!خودم می دونم و دختر

پیغمبر.تا حاجتم رو نگیرم، دست از دامنش ور نمی دارم.پاشو بیا که دیگه

هم زدنش از پیر پاتال ها برنمیآد

و هنوز در اتاق ظرف خانه را نبسته بودند که باز حیاط پر شد از جنجال بچه ها

که بکوب بکوب و فریاد زنان ریختند تو و دوتای از آن ها که آخر همه بودند

گریه کنان رفتند سراغ خاله خانم آب نباتی که :

«این عباس به اونای دیگه دو تا آب نبات داد، به ما یکی.اوهوو اوهوو...»

خاله تازه داشت بچه ها را آرام می کرد و در پی نقشه ای بود که همه شان را دنبال

نخود سیاه دیگری بفرستند ، که یک مرتبه شلپ صدایی بلند شد و یکی از زن ها

فریاد کشید.بچه اش توی حوض افتاده بود. دور حوض می دوید و سوز و بریز

می کرد.چه بکنند؟چه نکنند؟حوض گود بود و کسی آب بازی نمی دانست و

مردها را هم که دست به سرکرده بودند .ناچار فاطمه خانم ، همان طور با

لباس پرید توی حوض و بچه را درآورد که تا نیم ساعت از دهان و دماغش

آب می آمد و مثل ماست سفید شده بود و برای مادرش نبات آب سرد درست

کردند  و شانه هایش را مالیدند.و فاطمه که از درحوض آمده بود ، پیراهن

به تنش چسبیده بود و موهایش صاف شده بود و تمام خطوط بدنش نمایان

شده بود و برجستگی سینه اش می لرزید.هوله آوردند و چادر نماز دورش

گرفتند که لباسش را کند و خشکش کردند و سرخشک کن قرمز به سرش

بستند و به عجله بردندش توی مطبخ.

دیگر چیزی به دم کردن پاتیل نمانده بود .مرتب سه نفری پای آن کشیک

می دادند و با یک بیلچه دسته دار و بلند ، سمنو را به هم می زدند که ته

نگیرد و نسوزد .اولی که خسته می شد ، دومی، و بعد از او سومی.

توی مطبخ همه چشم هایشان قرمز شده بود و پف کرده بود و آبی که از

چشم هایشان راه می افتاد و صورتشان را می سوزاند ، با دامن پیراهن

پاکش می کردند و گرمای اجاق را تا وسط لنگ و پاچه هاشان حس می کردند.

در بزرگ مسی پاتیل را حاضر کرده بودند و رویش خاکستر ریخته بودند و

منتظر بودند که فاطمه خانم آخرین دسته ها را بزند و گرمش بشود و عرق بکند

تا در پاتیل را بگذارند و آتش زیر  آن را بکشند و روی درش بریزند ،...

که ای داد بی داد !یک مرتبه مریم خانم به صرافت افتاد که هنوز کسی را دنبال

آشیخ عبدالله نفرستاده اند .فریادش از همان توی مطبخ بلند شد که :

«آهای عباس ذلیل شده!جای این همه عذاب دادن ، بدو آشیخ عبدالله رو خبر کن

بیاد .خونه ش رو بلدی؟»

و خاله خانم آب نباتی یک پنج قرانی دیگر از کیفش و از مطبخ رفت بیرون که کف

دست عباس بگذارد و روانه اش کند.و حالا دیگر عرق از سرو روی فاطمه ، دختر

پا به بخت مریم خانم ، راه افتاده بود و موقع دم کردن پاتیل رسیده بود.پاتیل را

دم کردند و سرو روی دختر را خشک کردند و بعد دور تا دور مطبخ را جارویی

زدند و خاکسترها و ذغال های نیم سوز را زیر اجاق  کردند و چند تا کناره گلیم

آوردند و چهارطرف مطبخ را فرش کردند و دخترهای بی شوهر را بیرون

فرستادند و یک صندلی برای روضه خوان گذاشتند و پیر و پاتال ها و شوهردارها

چادر سر کرده و مرتب آمدند و دورتادور مطبخ به انتظار حدیث کسای آشیخ

عبدالله نشستند.

با این که آتش زیر پاتیل را کشیده بودند و دود و دمه تمام شده بود ، همه عرق

می ریختند و خودشان را با دستمال یا بادبزن باد می زدند و سکینه -کلفت خانه-

ترق و توروق از پله ها بالا می رفت و پایین می آمد و چای و قلیان می آورد و

بادبزن  به دست زن ها می داد. بیست و چند نفری بودند .یک قلیان زیر لب

 عمقزی گل بته بود که میان مریم خانم و خواهرش پای پله مطبخ نشسته بود و

دسته های چارقد ململش روی زانوهایش افتاده بود و یکی دیگر زیر لب بی بی زبیده ؛

که مادر شوهر خاله خانم آب نباتی بود و کور بود و چشم های ماتش را به یک نقطه

دوخته بود.عمقزی گل بته همان طور که دود قلیان را درمی آورد؛ با خاله آب نباتی

حرف می زد:

«دختر جون!صدبار بهت گفتم این دکتر مکترها رو ول کن!بیا پهلوی خودم تا

سرچله آبستنت کنم

«عمقزی !من که جری ندارم . گفتی چله بری کن ،کردم.گفتی تو مرده شور خونه

از روی مرده بپر که پریدم و نصف گوشت تنم آب شد.خدا نصیب نکنه.هنوز یادش

که می افتم تنم می لرزه.گفتی دوا به خورد شوهرت بده که دادم.خیال می کنی روزی چهل

تا نطفه تخم مرغ فراهم کردن،کار آسونی بود؟اونم یک هفته تموم؟بقال چقال که هیچی ،

دیگه همه مشتری های چلوکبابی زیر بازارچه هم منو شناخته بودن.می بینی که از هیچی

کوتاهی نکرده ام.اما چی کار کنم که قسمتم نیست.بایس بچه های طاق و جفت مردمو ببینم

و آه بکشم.شوهرم هم که دست وردار نیست و تازه به کله اش زده که دوا و درمون

پیش این دکترا فایده نداره .می خواد ورم داره ببره فرنگستون

«واه!واه!سربرهنه تو دیار کفرستون !همینت مونده که تن و بدنت رو بدی به دست این

کافرهای خدانشناس؟تازه مگه خیال می کنی چه غلطی می کنن؟فوت و فن کار همشون

پیش خودمه.نطفه سگ و گربه رو می گیرن می کنن تو شکم زن های مردم

«حالا که جرفه عمقزی . نه اون پولش رو داره ، نه من از خونه بابام آوردم.

خرج داره؛بی خودی که نیست

عمقزی ذغال های نیمه گرفته سرقلیان را با دستش زیرورو کرد و رو به مریم خانم

گفت :

«خوب مادر ، تو چیکار کردی؟»

«هیچی .همین جوری چشم به راهم.دلم مثل سیر و سرکه می جوشه.

با این تو حوض افتادن فاطمه هم که نصف العمر شده ام .حتما دخترکم رو

چشم زده اند.از این عفریته هم هیچ خبری نشد

«اگه هرچی گفتم کردی ، خیالت تخت باشه .آخرش به کی دادی برد

مریم خانم نگاهی به اطراف افکند و همه را پایید که دو به دو و سه به سه گپ

می زدند و چای می خوردند؛ آهسته درگوش عمقزی گفت :

«تو این زمونه به کی میشه اطمینون کرد؟این دختره سلیطه هم که زیر بار نرفت.

پتیاره !آخرش خودم بردم.به هوای این که سمنوپزون نزدیکه و رفع کدورت

کرده باشم ، رفتم خونش که مثلا واسه امروز دعوتش کنم .می دونستم که همین

روزها پابه ماهه.ده -یا دوازده روز-درست یادم نیست . من که هوش و حواس

ندارم.سر وروی همدیگه رو بوسیدیم و مثلا آشتی هم کردیم.به حق فاطمه زهرا

درست مثل اینکه لب افعی رو می بوسیدم.فاطمه هم باهام بود.یک خرده که

نشستیم، به هوای دست به آب رسوندن ، اومدیم بیرون.آب انبارشون یه

پنجره تو حیاط داره که جلوش نرده آهنی گذاشتن .همچی که از جلوش رد

می شدم ، انداختمش تو آب انبار .اما نمی دونی عمقزی!نمی دونی چه

حالی شده بودم.آن قدر تو خلا معطل کردم که فاطمه آمد دنبالم. خیال

کرده بود باز قلبم گرفته .رنگ به صورتم نمانده بود.این قلب پدر سگ

صاحاب داشت از کار می افتاد.پدر سوخته لگوری خیلی هم به حالم

دل سوزوند.و با اون خیکش پا شد برام گل گاب زبون درست کرد.

هیشکی هم بو نبرد.اما نمی دونم چرا دلم همین جور شور می زنه.

می دونی که شوهر قرمساقم ، صبح تا حالا رفته اون جا.نه خبری .

نه اثری .دلم داره از حلقم بیرون میاد

«آخه دیگه چرا ؟بیا دو تا پک قلیون بکش حالت جا می آد

«واه ،واه ، با این قلبی که من دارم؟پس می افتم عمقزی

«هان؟چیه ننه جون؟»

«اگه یه چیزی ازت بپرسم بدت نمیآد؟»

«چرا بدم بیاد ننه جون؟»

«راستشو بگو ببینم عمقزی ، توش چی چی ها ریخته بودی؟»

عمقزی لب از نی قلیان برداشت و چشمش را به چشم مریم خانم

دوخت و پرسید :

«چه طور مگه ؟آخه ننه اگه قرار باشه من بگم که احترام طلسم میره

«می دونی چیه عمقزی؟آخه سه روز بعدش همه ماهی های آب

انبارشون مردند

«خوب فدای سرت ننه .قضا و بلا بوده.به جون ماهی ها خورده .

کاش به جون هووت خورده بود .اگه بچه دار بشه و تورو پیش

شوهرت سکه یه پول بکنه ، بهتره یا ماهی های آب انبارشون بمیره ؟»

«آخه عمقزی بدیش اینه که فرداش آب انبار رو خالی کردن.یعنی

نکنه بو برده باشن؟»

«نه ، ننه .اون طلسم یه روزه آب شده.خیالت تخت باشه.الهی

به حق پنش تن که نومید برنگردی

و سرش را رو به طاق کرد و زیر لب زمزمه ای را با دود قلیان بیرون

فرستاد.و هنوز دوباره قلیان را به صدا درنیاورده بود که صدای بی بی

زبیده  از آن طرف مطبخ بلند شد که به یک نقطه مات زده ، می پرسید:

«مریم خانم !واسه دختر دم بختت فکری کردی؟»

«چه فکری دارم بکنم بی بی ؟منتظر بختش نشسته .مگه ما چکه

کردیم؟انقدر تو خونه بابا نشستیم ، تا یک قرمساقی آمد دستمون رو گرفت

و ورداشت و برد.باز رحمت به شیر ماکه گذاشتیم دخترمون سه تا کلاس

هم درس بخونه. ننه بابای ما که از این هم در حقمون کوتاهی کردند.

خدا رفتگان همه رو به صاحب این دستگاه ببخشه

«ای ننه .دعا کن پیشونیش بلند باشه .درس خونده هاشم این روزها

بی شوهر می مونن.غرضم اینه که اگه یه جوون سر به زیر و پا به راه

پیدا بشه ، مبادا به این بهونه های تازه دراومده پشت پا به بخت دخترت

بزنی

مریم خانم خودش را به عمقزی نزدیک کرد و به طوری که خواهرش هم

بشنود ، گفت :

«دومادی که این کورمفینه واسه دخترم پیدا کنه ، لایق گیس خودشه .

مگه چه گلی به سر خواهرم زده که ...»

خاله خانم آب نباتی تبسمی کرد و برای این که موضوع را برگردانده

 باشد ، رو به مادر شوهر خود گفت :

«خانم بزرگ !دیدین گفتم یک من بادوم و فندق کمه ؟به زور اگه به هر

کاسه ای یک دونه برسد

«ننه اسراف حرومه.فندوق و بادوم سمنو ، شیکم سیر کن که نیست.

خدا نذرت رو قبول کنه.یه هل پوک هم که باشه اجرش رو داره...»

حرف بی بی زبیده تمام نشده بود که سکینه تق تق کنان از پله ها آمد

پایین و در گوش مریم خانم چیزی گفت و تا مریم خانم آمد به خودش بجنبد

یک زن باریک و دراز ، با موهای جو گندمی -که چادر نمازش را دور کمرش

گره زده بود و لگن بزرگ سرپوشیده ای روی سر داشت-پایش را از

آخرین پله مطبخ گذاشت پایین و سلام بلندی کرد و همان جا جلوی

مریم خانم ، که قلبش مثل دنگک رزازها می کوبید ، نشست و لگن را

از روی سرش برداشت و گذاشت زمین.بعد نفس تازه کرد و بی این که

چادرش را از کمرش باز کند یا سرلگن را بردارد ، گفت :

«خانم سلام رسونند و فرمودند الهی شکر که نذرتون قبول شد

مریم خانم چنان دست و پای خودش را گم کرده بود که ندانست چه

جواب بدهد.عمقزی قلیانش را از زیر لب برداشت و درحالی که یک

چشمش به لگن بود و چشم دیگرش به زن باریک و دراز ، مردد ماند.

همه زن هایی که به انتظار حدیث کسای آشیخ عبدالله ، دور تادور مطبخ

نشسته بودند ، می دانستند که زن باریک و دراز ، کلفت هووی مریم خانم

است و بیش ترشان هم می دانستند که همین روزها هووی مریم خانم قرار

است فارغ بشود ؛ اما دیگر چیزی نمی دانستند.ناچار به هم نگاه می کردند

و پچ پج راه افتاده بود و بی بی زبیده که چیزی نمی دید ، تند تند پک به

قلیان می زد و گوش هایش را تیز کرده بود و با آرنجش مرتب به بغل

دستی اش ، خاله زهرا ، می زد و می پرسید :

«یه هو چی شد ننه ؟هان؟»

خاله زهرا که خیال کرده بود لگن به این بزرگی را برای سمنو آورده اند ،

هر هر خندید و آهسته در گوش بی بی زبیده -همان طور قلیان می کشید

و بی تابی می کرد-گفت :

«خدا رحم کنه به این اشتها!لگن به این گندگی

مریم خانم همین طور خشکش زده بود و قلبش می کوبید و جرات نداشت

حتی دستش را دراز کند و سرپوش لگن را بردارد.عاقبت عمقزی گل بته

تکانی خورد و قلیانش را که مدتی بود ساکت مانده بود ، کنار زد و درحالی که

می گفت :

«ننه !مریم خانم !چرا ماتت برده؟»

دست کرد و سرپوش لگن را برداشت ، که یک مرتبه مریم خانم جیغی کشید

و پس افتاد.مطبخ دوباره شلوغ شد.دخترهای مریم خانم خودشان را

با عجله رساندند و به کمک خاله نباتی ، مادرشان را کشان کشان بیرون

بردند. زن هایی که آن طرف مطبخ و در پناه پاتیل  نشسته بودند و چیزی

ندیده بودند ، هجوم آورده بودند و سرک می کشیدند و چیزی نمانده بود که

پاتیل از سر بار برگردد.اما عمقزی گل بته، به چابکی در لگن را گذاشته

بود و فکرهایش را هم کرده بود و می دانست چه باید بکند.فریادی

کشید و سکینه را صدا زد .همه ساکت شدند و آن هایی که هجوم آورده

بودند ، سرجاهایشان نشستند و قتی که سکینه از پلکان مطبخ پایین آمد ،

عمقزی به او گفت :

«همین الانه ، چادرتو میندازی سرت !این لگنو ورمی داری می بری خونه

صاحبش!از قول ما سلام می رسونی و میگی آدم تخم مول خودش رو

نمیذاره تو طبق ، دور شهر بگردونه !فهیمدی؟»

«بله

سکینه این را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بالا

نرفته بود که آشیخ عبدالله یاالله گویان و عصازنان از پلکان سرازیر شد و

زن ها به عجله چادرهاشان را مرتب کردند و روهاشان را گرفتند.و وقتی

آشیخ عبدالله روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حدیث کسا

که «بابی انت و امی یا ابا عبدالله...»تازه نفس مریم خانم به جا آمده بود

و صدای  ناله بریده بریده اش از آن طرف حیاط تا پای پاتیل سمنو می آمد.

لاک صورتی

بیش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند.

        هاجر صبح روز چهارم ، دوباره بغچه خود را بست، و گیوه نوی را که وقتی

می خواستند به این ییلاق سه روزه بیآیند ، به چهار تومان و نیم از بازار خریده بود،

ور کشید و با شوهرش عنایت الله به راه افتادند.

      عصر یک روز وسط هفته بود.آفتاب پشت کوه فرو می رفت و گرمی هوا 

می نشست.

      زن و شوهر ، سلانه سلانه ، تا تجریش قدم زدند.در آن جا هاجر از اتوبوس شهر

بالا رفت . و شوهرش، جعبه آینه به گردن ، راه نیاوران را در پیش گرفت.می خواست

چند روزی هم در آن جا گشت بزند.در این سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند، نتوانسته

بود حتی یک تله موش بفروشد.

        هاجر شاید بیست و پنج سال داشت.چنگی به دل نمی زد.ولی شوهرش به او

راضی بود . عنایت الله کاسبی دوره گرد بود . خود او می گفت دوازده سال است.

دست فروشی می کند. وفقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آینه کوچکی  فراهم

کند.از آن پس بساط خود را در آن می ریخت ، بند چرمی اش را به گردن می انداخت و

به قول خودش دکان جمع و جوری داشت و از کرایه دادن راحت بود.این بزرگترین

خوش بختی را برای او فراهم می ساخت.هیچ وقت به کارو کاسبی خود این امید را نداشت

که بتواند غیر از بیست و پنج تومان کرایه خانه شان ، کرایه ماهانه دیگری از آن راه

بیندازد.

       هفت سال بود عروسی کرده بودند . ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان

کور مانده بود.هاجر خودش مطمئن بود .شوهر خود را نیز نمی توانست گناه کار

بداند.هرگز به فکرش نمی رسید که ممکن است شوهرش تقصیرکار باشد.حاضر

نبود حتی در دل خود نیز به او تهمتی و یا افترایی ببندد.و هروقت به این فکر می-

افتاد پیش خود می گفت :

  «چرا بیخودی گناهشو بشورم؟من که خدای اون نیستم که.خودش می دونه و

خدای خودش...»

        اتوبوس مثل برق جاده شمیران را زیر پا گذاشت و تا هاجر آمد به یاد نذر و

نیازهایی که به خاطر بچه دار شدنشان ، همین دوسه روزه ، در امام زاده قاسم کرده بود،

بیفتد،...به شهر رسیده بودند.در ایستگاه شاه آباد چند نفر پیاده شدند.هاجر هم به

دنبال آنان چادر نماز خود را به دور کمر پیچید و از ماشین پیاده شد.خودش هم

نفهمید چرا چند دقیقه همان جا پیاده شده بود ایستاد:

  «اوا !چرا پیاده شدم؟»

       هیچ وقت شاه آباد کاری نداشت. ولی هرچه بود، پیاده شده بود.ماشین هم رفت

و دیگر جای برگشتن نبود .خوش بختی این بود که پول خرد داشت و می توانست در

توپخانه اتوبوس بنشیند و خانی آباد پیاده شود.

      دل به دریا زد و راه افتاد.لاله زار را می شناخت.خواست تفریحی کرده باشد.

دست بغچه را زیر بغل  گرفت ، چادر خود را محکم تر روی آن ، به دور کمر پیچید و

سرازیر شد.در همان چند قدم اول؛هفته دفعه تنه خورد.بغچه زیربغل او مزاحم

گذرندگان بود .و همه با  غرولند، کج می شدند و از پهلوی او ، چشم غره می رفتند و

می گذشتند .

سر کوچه مهران که رسید ، گیج شده بود .آن جا نیز شلوغ بود.ولی کسی تند عبور

نمی کرد.همه دور بساط خرده فروش ها جمع بودند و چانه می زدند. او هم راه کج

کرد و کنار بساط پسرک پابرهنه ایستاد.

پسرک هیکل او را به یک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت.شیشه های

لاک ناخن را جابه جا می کرد و آن ها را که سرشان خالی بود ، پر می کرد.پسرک ،

حتی ناخن انگشت های پای برهنه خود را هم لا ک زده بود و قرمزی زننده آن از زیر

گل و خاکی که پایش را پوشانده بود ، هنوز پیدا بود.

      هاجر نمی دانست لاک ناخن را به این آسانی می توان از دست فروش ها خرید.

آهسته آهی کشید و در دل ، آرزو کرد که کاش شوهرش لاک ناخن هم به بساط خود

می افزود و او می توانست ، همان طور که هفته ای چند بار ، یک دوجین سنجاق قفلی

از بساط او کش می رود،...ماهی یک بار هم لاک ناخن به  چنگ بیاورد.

        تا به حال ، لاک ناخن به ناخن های خود نمالیده بود.ولی هروقت از پهلوی خانم

شیک پوشی رد می شد-و یا اگر برای خدمت گزاری ، به عروسی های محل خودشان

می رفت.نمی دانست چرا ، ولی دیده بود که خانم ها لاک های رنگارنگ به کار می برند.

او ، لاک صورتی را پسندیده بود.رنگ قرمز را دوست نداشت . بنفش هم زیاد سنگنین

بود و به درد پیرزن ها می خورد.

       از تمام لوازم آرایش ، او جز یک وسمه جوش و یک موچین و یک قوطی سرخاب

چیز دیگری نداشت.وسمه جوش و قوطی سرخاب ، باقی مانده بساط جهیز او بود و

موچین را از پس اندازهای خود خریده بود.تهیه کردن سفیداب هم زیاد مشکل نبود.کولی

قرشمال ها همیشه در خانه داد میزدند.

       یکی دوبار ، هوس ماتیک هم کرده بود ، ولی ماتیک گران بود ، و گذشته از آن ، او

می داسنت چه گونه لب خود را هم ، با سرخاب ، لی کند . کمی سرخاب را با وازلینی

که برای چرب کردن پشت دست های خشکی شده اش، که دایم می ترکید، خریده بود ،

مخلوط می کرد و به لب خود می مالید. تا به حال سه بار این کار را کرده بود.مزه

این ماتیک جدید زیاد خوش آیند نبود . ولی برای او اهمیت نداشت.خونی که از احساس

زیبایی لب های رنگ شده اش به صورت او می دوید، آن قدر گرمش می کرد و چنان به وجد

و شعفش وامی داشت که همه چیز را فراموش می کرد...

     طوری که کسی نفهمد ، کمی به ناخن های خود نگریست.گرچه دستش از ریخت 

افتاده بود ، ولی ناخن های بدترکیبی نداشت.همه سفید،کشیده و بی نقص بودند.

چه خوب بود اگر می توانست آن ها را مانیکور کند!این جا، بی اختیار ، به یاد

همسایه شان ، محترم ، زن عباس آقای شوفر افتاد.پزهای ناشتای او را که برای تمام

اهل محل می آمد، در نظر آورد.حسادت و بغض ، راه گلویش را گرفت و درد ، ته

دلش پیچید...

       پسرک تمام وسایل آرایش را داشت.در بساط او چیزهایی بود که هاجر هیچ

وقت نمی توانست بداند به چه درد می خورند.این برای او تعجب نداشت.در جهان

خیلی چیزها بود که به فکر او نمی رسید.برای او این تعجب آور بود که پسر کوچکی،

بساط به این مفصلی را از کجا فراهم کرده است!این همه پول را از کجا آورده است؟

        قیمت اجناس بساط او را نمی دانست.ولی حتم داشت تمام جعبه آینه پر از خرده ریز

شوهرش ، به اندازه ده تا از شیشه های لاک این پسرک ارزش نداشت.

        یک بار دیگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لاک فروش بود و متوجه پسرک شد.

سن و سال زیادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد.کمی جلوتر رفت .بغچه

زیربغل خود را جابه جا کرد.گوشه چادر خود را که با دندان های خود گرفته بود ، رهاکرد

و قیمت لاک ها را یکی یکی پرسید.

هیچ وقت فکر نمی کرد صاحب همچو پولی بشود و تا به خانه برسد ، دایم تکرار می کرد :

« بیس و چار زار؟!...بیسد و چارزار!...لابد اگه چونه بزنم یق قرونشم کم

می کنه ...نیس ؟تازه بیس و ...چقدر میشه ...؟چه می دونم ؟همونشم از کجا

گیر بیارم؟...»

 

*

     دوساعت به غروب مانده یکی از روزهای داغ تابستان بود. کاسه بشقابی ، عرق ریزان

و هن هن کنان ، خورجین کاسه بشقاب خود را ، در پیچ و خم یک کوچه تنگ و خلوت ، به

زحمت ، به دوش کشید.و گاه گاه فریاد می زد:

«آی کاسه بش...قاب!کاسه های همدان ، کوزه های آب خوری...»

     خیلی خسته بود.با عصبانیت فریاد می کرد.در هر ده قدم یک بار ، خورجین

سنگین خود را به زمین می نهاد و با آستین کت پاره اش ، عرق پیشانی خود را

می گرفت.نفسی تازه می کرد و دوباره خورجین سنگین را به دوش می کشید.در هر

دو سه بار هم ، وقتی طول یک کوچه را می پیمود، در کناری می نشست و سر فرصت

چپقی چاق می کرد و به فکر فرو می رفت.

    از کوچه ای باریک گذشت ، یک پیچ دیگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه ای

پهن تر شد.        

این جا شارع عام بود.جوی سرباز وسط کوچه ، نو نوارتر و هزاره سنگ چین دو

طرف آن مرتب تر، و گذرگاه ، وسیع تر و فضای کوچه دل بازتر بود.

این ، برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود.این جا می توانست ، با کمال آسودگی ،

هر طور که دلش می خواهد ، راه برود ، و خورجین کاسه بشقابش را به  دوشش

بکشد. خرابی لبه جوی ها ، تنگی کوچه ها، و بدتر از همه ، کلوخ های نتراشیده

و بزرگی که سر هر پیچ ، به ارتفاع کمر انسان ، در شکم دیوارهای کاه گلی ، معلوم

نبود برای چه ، کار گذاشته بودند ، ...در این پس کوچه ها بزرگترین دردسر بود.

و او با این خورجین سنگینش ، به آسودگی نمی توانست از میان آن ها بگذرد.

        به پاس این نعمت جدید ، خورجین خود را به کناری نهاد . یک بار دیگر فریاد

کرد  :

   «آی کاسه بش...قاب!کاسه های مهدانی ، کوزه های جاترشی

          و به دیوار تکیه داد و کیسه چپق خود را از جیب درآورد .             

پهلوی او -چند قدم آنطرف تر- دو سگی که میان خاک روبه ها می لولیدند ،

وقتی او را دیدند کمی خر خر کردند. و چون مطمئن شدند ، به سراغ کار خود

رفتند.بالای سر او ، روی زمینه که گلی دیوار ، بالاتر از دسترس عابران ، کلمات

یک لعنت نامه دور و دراز ، باران های بهاری با شستن کاه گل دیوار ، از چند جا ،

نزدیک به محو شدنش ساخته بود ، هنوز تشخیص داده می شد.و بالاتر از آن ، لب بام

دیوار ، یک کوزه شکسته ، از دسته اش -به طنابی که حتما دنبال بند رخت پهن کن صاحب

خانه ها بود -آویزان بود.

کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبریت بازی می کرد،

غم و اندوه دل خود را با دود چپق به آسمان فرستاد.

داغی عصر فرومی نشست ، ولی هوا کم کم دم می کرد.نفس در هوایی که انباشته

از بوی خاک آفتاب خورده زمین کوچه ، و خاکروبه های زیر و رو شده بود ، به تنگی

می افتاد.گذرندگان تک تک می گذشتند و سگ ها گاهی به سرو کول هم می پریدند و

غوغایی برپا می کردند.

در سمت مقابل کوچه -روبه روی تل خاک روبه -دری باز شد. و هاجر با دوتا

کت کهنه و یک بغل کفش دم پایی پاره بیرون آمد.کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب

کردن متاع خود پرداخت.

«داداش !ببین اینا به دردت می خوره؟...کاسه بشقاب نمی خوام ها!شوورم

تازه از بازار خریده ...»

«کاسه بشقاب نمی خای ؟خودت بگو ، خدا رو خوش میآد من تو کوچه ها

سگ دو بزنم و شماها کاسه بشقابتونو از بازار بخرین نون منو آجر کنین؟»

«خوب چه کنم داداش؟!ما که کف دستمونو بو نکرده بودیم که بدونیم تو امروز

از این جا رد میش...»

         هاجر و کاسه بشقابی تازه سردلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و

پابرهنه ، از راه رسید.نگاهی به طرف آنان انداخت و یک راست به سراغ خاک روبه ها

رفت.لگدی به شکم سگ ها حواله کرد؛ زوزه آن ها را برید و به جست و جو

پرداخت.

هاجر او را دید و گویا شناخت.با خود گفت:

«نکنه همون باشه...»

کمی فکر کرد و بعد بلند ، به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند ، این

طور شروع کرد:

«آره خودشه.ذلیل شده . واخ ، خداجونم مرگت کنه .پریروز دو من خورده نون

براش جمع کرده بودم ؛ دست کرد شندر غاز به من داد!ذلیل مرده نمیگه اگه به عطار

سرگذرمون داده بودم ، دوسیر فلفل زرد چوبه بهم داده بود.یااقل کمش تو این

هیرو ویر ، قند و شکری چیزی می داد  و دوسه روزی چایی صبحمونو راه می انداخت.

سکینه خانم همساده مون ...واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن!...»

«خورده نونی»یک نصفه خیار پیدا کرده بود . باچاقو کله ای که از جیب پشتش در

آورد ، قسمت دم خورده و کثیف آن را گرفت.یک گاز محکم به آن زد و...و آن را به

دور انداخت . گویا خیار تلخ بود .

هاجر که او را می پایید  ،نیشش باز شد.ولی خنده اش زیاد طول نکشید.

لک و لوچه خود را جمع کرد، چادر را به دور کمر پیچید و متوجه کاسه بشقابی شد.

معلوم نبود به چه فکر افتاد که قهقه نزد.

«آره داداش ، چی می گفتم؟...آره...سکینه خانم ، همسادمون ، برا مرغاش

هر چی از و چز می کنه و این در و اون در می زنه ، خورده نون گیر بیاره ، مگه می تونه؟

آخه این روزا کی نون حسابی سرسفره خونه ش دیده که خورده نونش باقی بمونه ؟تا

لاحاف کرسیاشم با همون ریگای پشتش می خورن . دیگه راسی راسی آخرالزمونه،به

سوسک موسکا شم کسی اهمیت نمیده...آره سکینه خانومو می گفتم ...بی چاره هر

سیرشم دوتا تخم مرغ سیا میده که باهاش هزار درد بی دردمون آدم دوا میشه !آخه

دون که گیر نمیادش که.اونم که خدا به دور...دلش نمیاد پول خرج کنه .هی قلمبه

می کنه و زیر سنگ میذاره

کاسه بشقابی که از بررسی کت ها فارغ شده بود ، به سراغ کفش دمپایی ها رفت :

«خوب خواهر، اینا چیه ؟اوه...!چند جفته!تو خونه شما مگه اردو اتراق می کنه؟

«داداش زبونت همیشه خیر باشه.بگو ماشالاه.ازش کم نمیآد که.شما مردا چه قدر

بی اعتقادین!...»

«بر هرچی بی اعتقاده لعنت!من که بخیل نیستم. خوب یاد آدم نمی مونه خواهر!

آدم نمی فهمه کی آفتاب می زنه و کی غروب می کنه . شاماهام چه توقعاتی از آدم

دارین...»

«نیگاش کن خاک برسر و...قربون هرچه آدم بامعرفته.خاک برسر مرده،

نمی دونم چه طور از او هیکلش خجالت نکشید دست کرد سی شیء -سی شیء

بی قابلیت- تو دست من گذاشت.پولاشو، که الاهی سرشو بخوره، انداختم تو

کوچه ، زدم تو سرش ، گفتم خاک تو سر جهودت کنن!برو اینم ماست بگیر بمال سر

کچل ننت!ذلیل مرده خیال می کنه محتاج سی شیئش بودم.انقدر اوقاتم تلخ شده

بود که نکردم نون خشکامو ازش بگیرم. بی عرضگی رو سیاحت!یکی نبود بگه آخه

فلان فلان شده ، واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به این مرتیکه

الدنگ ببره ؟...چه کنم؟هرچی باشه یه زن اسیر که بیش تر نیستم .خدام رفتگان

مارو نیامرزه که این طور بی دست و پا بارمون اووردن .نه سوادی ، نه معرفتی ،نه هیچ

چی!هر خاک توسر مرده ای تا دم گوشامون کلاه سرمون میذاره و حالیمون نمیشه.

من بی عرضه رو بگو که هیچ چیمو به این قبا آرخولوقیه -این ملا موشی جوهوده رو

میگم-نمیدم ؛ میگم باز هرچی باشه ، اینا مسلمونن، خدا رو خوش نمیاد نونن یه مسلمونو

تو جیب یه کافر بریزم . اون وخت تورو به خدا سیاحت کن ، اینم تلافیشه!

میام ثواب کنم ، کباب میشم. راس راسی اگه آدم همه پاچه شم تو عسل کنه ، بکنه تو

دهن این بی همه چیزا ، آخرش گازشم می گیرن

کاسه بشقابی دیگر نتوانست صبر کند و اینطور تو او دوید:

«خوب خواهر، این کفش  کهنه هات که به درد من نمی خوره.بزا باشه همون

ملاموشی جهوده بیاد ازت به قیمت خوب بخره

هاجر که دست پاچه شده بود، تکانی خورد. سرو شانه ای قر داد و درحالی که

می خندید و صدای خود را نازک تر می کرد گفت:

«واه واه!چقدر گنده دماغ!من مقصودم به تو نبود که داداش ،به اون ذلیل مرده بود

که منو از دیروز تا حالا چزونده

«آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله می زنیم، اما کله خر

که به خورد ما ندادن که !تو به در میگی که دیوار گوش کنه دیگه .آخه ...آخه

تخم مام تو همین کوچه پس کوچه ها پس افتاده...»

«نه داداش.اوقاتت تلخ نشه .آخه چه کنم ، منم دلم پره.اصلا خدام همه این

الم شنگه ها رو همین براما فقیر فقرا آورده .واه واه خدا به دور!این اعیانا کجا لباس

و کفش کهنه دم در می فروشن؟یا می برن بازار عوض می کنن ، یا میدن کلفت نوکراشون

و سر ماه  ،پای مواجبشون کم می ذارن.اصلا تا پوست بادنجوناشونم دور نمی ریزن.

بلدن دیگه .اگر این طور نبود که دارا نمی شدن که!اگه اونا بودن ، مگه خوردده نوناشونو

اصلا کنار میگذاشتن؟زود خشکش می کردن و می کوبیدن ، می زدن به کتلته، متلته؟چیه؟

...من که نمی دونم،...یا هزار خوراک دیگه.خدا عالمه چه مزه ای می گیره.

من که هنوز به لبم نرسیده .واه واه !هرگز رغبتم نمی شینه

«خوب خواهر همه اینا رو چند؟»

«من چه می دونم .خود دونی و خدای خودت.من که سررشته ندارم که .

بیا و با من حضرت عباسی معامله کن

«چرا پای حضرت عباسو میون می کشی؟من یه برادر مسلمون، تو هم خواهر

منی دیگه.داریم با هم معامله می کنیم.دیگه این حرفا رو نداره

«آخه من چی بگم؟خودت بگو چند می خری!اما حضرت عباس....»

«من خلاصه شو بگم، اگه کاسه بشقاب بخای ، یه کوزه جاترشی میدم ، دوتا

آب خوری ، اگه پول بخای، من چارتومن و نیم

«کاسه بشقاب که نمی خام.اما چرا چارتومن و نیم؟این همه کفشه

«کفش هات مال خودت.دوتا کتتو چار تومن می خرم

آفتاب لب بام رسیده بود که معامله تمام شد.کاسه بشقابی چهارتومان و شش

قران به هاجر داد؛ خورجین خود را به دوش کشید و در خم پس کوچه ها به

ره افتاد.

   *

فردا اول غروب ، هاجر پشت بام را آب و جارو کرد ؛ جاها را انداخت و به

انتظار شوهرش ، که قرار بود امشب بیاید، کنار حیاط می پلکید؛و گاهی هم به

مطبخ سر می زد.

در خانه ای که هاجر و شوهرش زندگی می کردند، دو کرایه نشین دیگر هم بودند.

یکی شوفر بیابان گردی بود ، که دایم به سفر می رفت و در غیاب خود ، زن خود

را با تنها فرزندش آزاد می گذاشت؛ و دیگری پینه دوز چهل و چند ساله ای که تنها

زندگی می کرد و بیش از یک اتاق در اجاره نداشت.

از هفت اتاق خانه کرایه ای آنها، دو اتاق را آن ها داشتند ، دو اتاق همه شوفر و

زنش می نشستند ، دو اتاق دیگر هم مخروبه افتاده بود.

عباس آقای شوفر، یک هفته بود که به شیراز رفته بود و زنش محترم، باز سر به

نیست شده بود.قبلا می گفت می خواهد چند روزی به خانه مادرش برود.ولی

کی باور می کرد؟

اوستا رجبعلی پینه دوز ، یک مستاجر خیلی قدیمی بود و شاید در این خانه کم کم

حق آب و گل پیدا کرده ود.دکانش سر کوچه بود.زیاد زحمتی به خود نمی داد،

کم تر دوندگی داشت، جز هفته ای یک بار که برای خرید تیماج و مغزی و نوار و

دیگر لوازم کار خود به بازار می رفت؛ همیشه یا در دکان بود ، و یا کنج اتاق

خود افتاده بود، چایی می خورد و حافظ می خواند.

کاسبی رو به راهی نداشت، ولی به خودش هرگز بد نمی گذراند و اغلب روی

کوره ذغالی اش ، کنار درگاه اتاق ، قابلمه کوچکش غل غل می کرد.

زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بیاید ، در همان سال اول ، ول کرده بود

و فقط تابستان ها ، که با بساط پینه دوزی خود ، سری به ده می زد ، با او نیز عهدی

تازه می کرد.

وقتی به شهر آمده بود ، سواد چندانی نداشت.یکی دو سال به کلاس اکابر رفت

و بعد هم با خواندن روزنامه هایی که یک مشتری روزنامه فروشش می آورد ، به راه

راست و چپ این چند ساله را کم کم می شناخت . اول به کمک مشتری روزنامه

فروشش ، ولی بعدها یاد گرفته بود و نوشته های روزنامه را با زندگی خود تطبیق

می کرد.و نتیجه می گرفت.خود او چپ بود ، چون پینه دوز بود-خود او این گونه

دلیل می آورد-ولی دلش نمی آمد حافظ را رها کند و وقت بی کاری خود را به

کارهای دیگری بزند. خودش هم از این تنبلی ، دل زده شده بود.و هروقت رفیق

روزنامه فروشش ، با صدای خراش دار و بم خود ، به او سرکوفت می زد ، قول می داد

که حتما تا هفته دیگر در اتحادیه اسم نویسی کند.

هوا تاریک شده بود.اوستا رجبعلی هم آمد.ولی عنایت هنوز پیدایش نبود.هاجر

رفت تا چراغ را روشن کند. کفشش را درآورد.وارد اتاق شد. کبریت کشید و

وقتی خواست لوله چراغ را بلند کند، در روشنایی کبریت ، لاک صورتی ناخن های

دستش ، که به روی لوله چراغ برق می زد، یک مرتبه او را به فکر فرو برد.

«اگه عنایت پرسید چی بهش بگم...؟نبادا بدش بیآد؟

چوب کبریت ته کشید . نوک انگشت هایش را سوزاند ورشته افکار او را پاره کرد.

یک کبریت دیگر کشید و در حالی که چراغ را روشن می کرد ، با خود گفت :

  «ای بابا!...خوب اونم بالاخره اش یه مرده دیگه ...»

در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد. صدای پای خسته و سنگین عنایت به

گوش رسید . هاجر ، دست های خود را زیر چادر نماز پیچید و تا دم در اتاق ، به

استقبال شوهرش رفت . سلام کرد و بی مقدمه پرسید:

  «...راستی عنایت ، چرا تو ، لاک تو بساطت نمی ذاری ؟»

  «بسم الله الرحمن الرحیم !دیگه چی دلت می خاد ؟عوض این که بیای گرد راهمو

بگیری و بپرسی این چند روز تو نیاوران چه خاکی به سرم کردم ، باد سر دلت

می زنی؟»

  «اوه !باز یه چیزی اومدیم ازش بپرسیم...خوب نیاوران چه کردی؟»

  «هیچ چی.چمچاره مرگ!سه روز از جیب خوردم.جعبه آینمو به هن کشیدم.

شبا تو مسجد خوابیدم و یک جفت گوش کوب فروختم.همین

  «با-ری-کل-لا!اما واسه چی غصه می خوری؟خوب چی می شه کرد؟بالاخره

خدام بزرگه دیگه»

عنایت در حالی که جعبه آینه خود را روی بخاری بند می کرد،باخون سردی و آه

گفت:

  «بله خدا بزرگه .خیلی ام بزرگه !مثل خورده فرمایشای زن من...اما چه باید کرد

که درآمد ما خیلی کوچیکه

  «مرد حسابی چرا کفر میگی؟چی چی خدا خیلی بزرگه مثل هوس های من؟باز

ما غلط کردیم یه چیزی از تو خواستیم ؟باز می خاد تا قیامت بلگه و مسخره کنه .

آخه منم آدمم!دلم می خاد...یاچشمای منو کور کن یا...»

  «آخه مگه کله خر خوردت دادن؟فکر ببین من دار و ندارم چقدره؛اون وقت

ازین هوس ها بکن. من سرگنج قارون ننشسته م که

  «اوهوء...اوه!توام . مگه پولش چقدر میشه که این همه برای من اصول دین

می شمری ؟

  «چقدر میشه ؟خودت بگو

  «بیس و چارزار

«بیس و چارزار ؟...از کجا نرخ مانیکورو بلد شدی؟»

هاجر دست های خود را که به چادر پیچیده بود بیرون آورد و با لب خندی، پر از

سرور و امید ، گفت:

«پریروز یه دونه خریدم

«خریدی؟!چی چی رو ؟با پول کی ؟هاه؟من یه صبح تا ظهر پای ماشینای

شمرون وایسادم تا یه شوفر دلش به رحم بیآد،منو مجانی به شهر بیاره.اونوقت تو

رفتی بیسد و چارزار دادی مانیکور خریدی که جلو چشم نامحرم قر بدی؟...

بیسد و چارزار!...پول از کجا اووردی؟از فاسقت؟...»

عنایت این جا که رسید، حرف خود را خورد.صورتش کمی قرمز شد و با

بی چارگی افزود:

«لا اله الا الله...»

«خجالت بکش بی غیرت!کمرت بزنه اون نمازایی که می خونی!باز می خای کفر

منو بالا بیآری؟خوب پول خود بود،خریدم دیگه!چی از جونم می خای؟...»

«غلط کردی خریدی.خجالتم نمی کشه!مگه پول از سرقبر بابات اوورده بودی؟

یالا بگو ببینم پول از کجا اوورده بودی؟»

هاجر آن رویش بالا آمده بود . چادر را کنار انداخت .خون به صورتش دوید و

فریاد زد:

«به تو چه

«به من چه؟...!هه!هه!به تو چه!بله؟زنیکه لجاره!حالا حالیت می کنم...»

او را به زیر مشت و لگد انداخت.

«آآخ...وای خدا...وای...به دادم برسین...مردم...»

اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت.از روی بساط سماور شلنگ برداشت

و خود را رساند.چند تا«یاالله»بلند گفت و وارد شد.عنایت از هول هول چادر حاجر را

از گوشه اتاق برداشت و روی سر زنش کشید و کناری ایستاد.

«باز چه خبر شده؟...اهه!آخه مرد حسابی این کارا مسئولیت داره.خدارو خوش نمیآد

«به جون عزیزی خودت، اگه محض خاطر تو نبود، له لوردش می کردم.زنیکه

پتیاره داره تو روی منم وای میسه...»

اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشید .یک قدم جلوتر گذاشت؛دست

عنایت را گرفت و درحالی که او را از اتاق بیرون می کشید گفت:

«بیا...بیا بریم اتاق من، یه چایی بخور حالت جا بیآد...معلوم میشه این

چند روزه ، نیاورون ، کار و کاسبیت خیلی کساد بوده...نیس؟

اوستا رجبعلی یک ربع دیگر آمد و هاجر ار هم به اتاق خود برد .چای ریخت و

جلوی هردوشان گذاشت.

«خوب!می خاین از خر شیطون پایین بیاین یا بازم خیال کتک کاری دارین؟»

هاجر بغضش ترکید و دست به گریه گذاشت.

«چرا گریه می کنی؟آخه شوهرتم تقصیر نداره.چه کنه؟دلش از زندگی سگیش

پره.دق دلی شو،سر تو درنیآره، سرکی در بیآره؟»

عنایت توی حرف او دوید و با لحنی آرام ، ولی محکم  و با ایمان ، گفت :

«چی میگی اوستا؟ اومدیم و من هیچی نگم .ولی آخه این زنیکه کم عقل،

چادر نماز کمرش می زنهت؛ وضو می گیره ، با این لاکای نجس که به ناخوناش مالیده ،

نمازش باطله !آخه این طوری  که آب به بشره نمی رسه که

«ای بابا توام.ناخون که جزو بشره نیسش که.هر هفته چار مثقال ناخونای

زیادیتو می گیری و دور می ریزی. اگه جزو بشره بود که چیندن هو نوک سوزنش کلی

کفاره داشت

و روی خود را به هاجر کرد و افزود :

«هان؟چی می گی هاجر خانم؟»

«من چه می دونم اوس سا.من که یه زن ناقص العقل بیش تر نیستم که .کجا مساله

سرم میشه؟

«این چه حرفیه می زنی؟ناقص العقل کدومه؟تو نبایس بذاری شوهرتم این

حرفارو بزنه.حالا خودت میگیش؟حیف که شما زنا هنوز چیزی سرتون

نمیشه.روزنامه که بلد نیستی بخونی ، وگه نه می فهمیدی من چی می گم. اینم تقصیر شوهرته.

اما نه خیال کنی من پشتی تو رو می کنم ها!تو هم بی تقصیر نیستی . آخه تو

این بی پولی، خدا رو خوش نمیآد این همه پول ببری بدی مانیکور بخری.اما خوب

چه باید کرد؟ ماها تو این زندگی تنگمون ، هی پاهامون به هم می پیچه و رو

سر و کول هم زمین می خوریم و خیال می کنیم تقصیر اون یکیه .غافل از این که،

این زندگیمونه که تنگه و ماها رو به جون همدیگه میندازه...»

«آره ، آره اوستا راست میگی! خدا می دونه من هر وقت ته جیبم خالیه،مثل

برج زهرمار شب وارد خونه میشم.اما هروقت چیزی تنگ بغلمه ، خونه م برام مثل

بهشته.گرچه اجاقمون کوره ، ولی این جور شبا هیچ حالیم نمیشه

اوستا رجبعلی ف آن شب ، سماورش را یک بار دیگر آتش کرد و آخر سر هم هاجر

رفت شام کشید و سه نفری باهم ، سر یک سفره شام خوردند.

 *

و فردا صبح ، هاجر ، لاک ناخن های خود را با نوک موچین قدیمی خود تراشید و

شیشه لاک را توی چاهک خالی کرد.مارک آن را کند و یک خرده روغن عقربی را که

نمی دانست کی و از کجا قرض کرده بود ، توی آن ریخت و دم رف گذاشت