*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

رمان لحظه های بی تو - فصل سوم و چهارم

شهروز به امتحانات پایان ترم بهاره نزدیک می شد و سرش کاملا با برنامه های درسی گرم بود در چنین شرایطی وقت فکر کردن به موضوع دیگری را نداشت
صبح از خواب بر می خواست کیف دستی اش را بر می داشت و راهی دانشکده می شد محیط دانشکده بسیار دوستانه بود و همه بچه های دانشگاه با هم دوست بودند خوصوا شهروز که هر صبج با چهره ای بشاش و پر انرژی وارد دانشگاه می شد با سیمای جذاب و مردانه اش بیشتر از سایرین مورد توجه قرار می گرفت.
همه دوستش داشتند و به او احترام می گذاشتند.
در این بین شهروز و فرامرز که جالا دیگر درسش تمام شده بود هر روز خارج از دانشگاه یکدیگر را می دیدند و از حال هم با خبر می شدند. آن دو علاوه بر هم دانشکده بودن و صمیمیت خانواده شان با همر شریک کاری نیز بودند و اعلب معاملاتی را مشترکا انجام می دادند و باتفاق یک دفتر مهندسی راه انداخته و کار می کردند.
روی فرامرز به شهروز گفت:
- راستی دیروز نسرین حالت را می پرسید.
- شهروز بی تفاوت سوال کرد:
- چطور؟
- هیچی می گفت جرفای اونشب روش تاثیر قشنگی گذاشته می خواست باهات حرف بزنه دنبال شماره تلفنت می گشتپ
شهروز اخمهایش را در هم کشید:
چه حرفی؟
بابا ناسلامتی تو خانواده ای به دنیا اومدی که سطح فرهنگشون بالاس بعضی وقتا ممکنه کسی بخواد از آدم سوالی چیزی بپرسه این که عجیب و غریب نیست!
شهروز نگاه تند و گذرایی به فرامرز انداخت و گفت:
تو که شماره تلفن ندادی ؟ من هزار بار بهت گفتم شماره منو به کسی نده
من نه ولی قبل از اینکه من از موضوع با خبر بشم به یگانه گفته بود
خوب
اون چند بار شماره خونتون رو گرفته بود که نسرین از خونه ما باهات حرف بزنه چون اشغال بود شماره رو به نسرین میده که خودش باهات تماس بگیره بعدش موضوع رو به من گفتن
شهروز با ناراحتی غرید:
چرا این کار رو کرد؟ من حوصله این کارها را ندارم
- پسر مگه تو از آدم به دوری که این حرفا را می زنی؟ اون یه زن محترم شوهر داره که می خواد از مطالعات تو توی زندگیش استفاده کنه این که ناراحتی نداره داری خودتو می کشی یه تلفن میزنه چهار تا کلمه باهات حرف میزنه تموم میشه میره پی کارش شایدم یادش رفته باشه و موضوع منتفی بشه.
بعد مکث کوتاهی کرد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- تازه ناقلا می تونی درباره شقایق ام ازش بپرسی
اخم های شهروز بیشتر در هم رفت و گفت:
- اگه می خواستم توی این یک ماه و نیم که از مهمونی تو می گذره پی موضوع رو می گرفتم تو اصلا می فهمی چی داری میگی؟ من حوصله ندارم شب امتحانی فکرمو خراب کنم اصلا بهش بگو هر حرفی داره به تو بزنه من به تو جواب میدم....
فرامرز با عصبانیت گفت:
- حالا چرا قاطی کردی باشه حرفی نیست ولی شخصیت خودت میره زیر سوال به یگانه می گم بهش بگه به تو تلفن نزنه.
مدتی سکوت میان این دو دوست صمیمی حاکم بود...پس از مهمانی فرامرز شهروز چندین بار به شقایق فکر کرده بود و هر بار به این نتیجه می رسید که شقایق برای او جفت ناهماهنگی است به همین خاطر تصمیم گرفت درباره اش فکر نکند و ذهنش را متوجه مطالب دیگری سازد ولی نگاه نافذ شقایق چیزی نبود که دست از سرش بردارد و یادش هر لحظه توفانی در دل شهروز بپای می کرد.
بعضی اوقات که فکرش در جاهای دیگر و به مطالب دیگری مشغول بود نه ناگاه تصویر چهره و از همه واضح تر چشمان شقایق در برابر دیدگانش جان گرفت انگار که گویی مقابلش نشسته و با او صحبت می کند.
شهروز کمی فکر کرد و گفت:
- فعلا نمی خواد چیزی بگی بذار ببینم چی پیش میاد
فرامرز خندید و گفت:
- باشه ولی بچه جون اینقدر زود جوش نیار از تو بعیده بدون فکر حرف بزنی.
آن روز گذشت و خبری از نسرین نشد چند روز دیگر هم به همین منوال گذشت و باز تلفنی به شهروز نشد و شهروز هم از فرامرز خبری در این رابطه نگرفت.
رفته رفته شهروز موضوع را فراموش کرد و مشغول درس خواندن و امتحان شد
پس از مدتی امتحانات شهروز تمام شد و او وقت بیشتری برای مطالعه آزاد بدست آورد تعطیلات میان ترم تابستانی هم شروع شده بود و شهروز تصمیم داشت تعطیلات آنسال را فقط به مطالعه بپردازد به همین منطور هر گاه فرصتی پیدا می کرد وقت آزادش را صرف مطالعه می نمود

**
روز شقایق در خانه مشغول رسیدگی به امور دخترش بود که صدای زنگ تلفن او را به سوی خود خواند. در آن سوی خط صدای نسرین بود که می گفت:
چطوری دختر؟؟؟
شقایق خندید.
- تویی نسرین جون.. .سلام خوبم تو خوبی؟
- مرسی خبر خوبی برات دارم
- چی شده؟ نکنه مچ شوهرت را گرفتی که اینقدر خوشحالی؟
- مچ اون که دیگه گرفتن نداره .. وقتی دیگه علنی جلوی من همه کار می کنه که دیگه مچی نمی مونه که بخوام بگیرم...هر چی باهاش دعوا و بگو مگو می کنم بدتر میشه
- پس چی شده؟ خبر خوشت چیه؟
- باید مژدگانی بدی تا بهت بگم
- بگو دیگه خودتو لوس نکن
- نه آخه همینجوری نمی شه
- چی چی رو نمی شه بگو ببینم چی شده؟
- باشه بهت می گم ولی یادت باشه بهم مژدگانی ندادی
- اوووه بابا منو کشتی تا یه خبر بدی ...حالا بگو ببینم اصلا ارزش مژدگانی داره یا نه
- شماره خونه شهروز اینا رو برات گرفتم........
- شقایق که توقع شنیدن این جمله را نداشت احساس کرد که خودش را باخته است و زبانش بند آمده به همین دلیل مدت کوتاهی چیزی نگفت
پس از مدتی نسرین پرسید:
- شقایق.....شقایق.....چرا حرفی نمی زنی؟ شنیدی چی بهت گفتم؟ تلفنو قطع کردی ؟ شقایق...شقایق
ناگهان شقایق به خودش آمد و گفت:
- هان؟ ...چیه....؟
- سپس دوباره مکس کرد و پرسید:
- گفتی شماره شهروز رو گرفتی؟ چه جوری ؟ از کی؟
نسرین خندید گفت:
- بابا بدجوری گلوت گیر کرده حسابی هول شدی از یگانه گرفتم
- ولی چه جوری؟ چی بهش گفتی؟
- رفتم خونشون نشسته بودیم و داشتیم فیلم مهمونی اونشب رو تماشا می کردیم که دیدم برای گرفتن شماره تلفن شهروز بهترین موفعیته بهش گفتم این شهروز چه پسر خوبیه و شروع کردم ازش تعریف کردن و آخر سرم گفتم که چون اطلاعاتش زیاده دلم می خواد مث یه مشاور درباره زندگیم باهاش مشورت کنم انم رفت دفترچه تلفنشونو آور و شماره را گرفت تا من با شهروز خرف بزنم..چند بار گرفت و تلفن اشغال بود که دیگه خسته شد شماره رو به من داد و گفت که خودم بهش زنگ بزنم...
شقایق خندید و گفت:
- ای کلک اگه تلفنو جواب می داد یا اینکه یگانه می گفت یه روز دیگه بیا باهاش حرف بزن چکار می کردی
نسرین کمی فکر کرد و گفت:
- هیچی خلاصه یه جوری شماره رو می گرفتم دیگه...حالا یه کاغذ و قلم بردار و شماره رو بنویس
شقایق شماره را یادداشت کرد و پس از کمی صحبت دیگر گوشی را گذاشت. چند لحظه ای همانجا کنار تلفن نشست و اندیشید:
حالا من با این شماره تلفن چکار کنم بهش زنگ بزنم یا نه؟ اصلا منو یادش هست؟ نکنه بهم محل نذاره و خودمو کوچیک کنم؟ باید یه چند وقتی حسابی روی این موضوع فکر کنم و همینچوری بی گدار به آب نزنم....
سپس شماره تلفن شهروز را در گوشه ای از دفترچه تلفنش گذاشت و با ری پر سودا سراغ دخترش رفت.

ادامه دارد ...

ادامه مطلب ...

من و مادرم ...

<< نسل جدید داستان که به دو زبان باشه هم جالبه امیدوارم لذت ببرید روزهاتون برفی...>>

My mom only had one eye.  I hated her... she was such an embarrassment.

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?

 خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

 به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد...

So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

My mom did not respond...

اون هیچ جوابی نداد....

I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

 حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

I was oblivious to her feelings.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

 سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

I was happy with my life, my kids and the comforts

 از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"

 سرش داد زدم  ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!"  گم شو از اینجا! همین حالا

And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.

اون به آرامی جواب داد : " اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip.

 ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

My neighbors said that she is died.

همسایه ها گفتن که اون مرده

I did not shed a single tear.

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

 ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

 خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you.

 ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

So I gave you mine.

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

With my love to you,

با همه عشق و علاقه من به تو ...

 

<< مردان بزرگ اراده می کنند و مردان کوچک آرزو >>

معجزه عشق ...

سالها پیش ' در کشور آلمان ' زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر کوچکی در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.

اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ' خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ' دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم. آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ' عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود. در گذر ایام ' مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ' دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.

زن ' با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود. پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ' ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.

دوری از ببر' برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت ' مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ' با ببرش وداع کرد.

بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید ' وقتی زن ' بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ' عشق من ' من بر گشتم ' این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود ' چقدر دوریت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حین ابراز این جملات مهر آمیز ' به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.

ناگهان ' صدای فریادهای نگهبان قفس ' فضا را پر کرد: نه ' بیا بیرون ' بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ' بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.

اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود.ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی ' میان آغوش پر محبت زن ' مثل یک بچه گربه ' رام و آرام بود. اگرچه ' ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ' نمی فهمید ' اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود. برای هدیه کردن محبت ' یک دل ساده و صمیمی کافی است ' تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.

محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند. عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ' چشم گیر است.

محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش ' کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر ' شیرین و ارزشمند گردد.

در کورترین گره ها ' تاریک ترین نقطه ها ' مسدود ترین راه ها ' عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست ' ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است. پس : معجزه ی عشق را امتحان کن !

>>> (ادامه مطلب داستان کوتاه دیگر = نجس ترین چیز دنیا !!! ) <<<

ادامه مطلب ...

میراث سه برادر

در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .
زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به او داد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :« هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت :« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟» حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد . برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم . حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده . او از آنها پرسید که :« چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده ؟» آنها جواب دادند که :« دراین ملک موش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که درهرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت :« شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها .» آنها همه چوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند . تا چوب بدست ها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد . او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد . گربه به میان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه کرد . بقیه فرار کردند . روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید . وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید . او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت . هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند . اما ببینیم گربه چکار میکند . روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد . گربه پرید و دست او را زخم کرد . خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد . شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند .یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد . تا رفت گربه را توی دریا پرت کند ، گربه به زین اسب چنگ زد . مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد . خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند . گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند . آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل های خودش دست می کشد . آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم . خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند .

شوهر آمریکایی

ودکا؟نه.متشکرم.تحمل ودکا را ندارم.اگر ویسکی باشد حرفی.فقط یک

ته گیلاس قربان دستتان.نه.تحمل آب را هم ندارم.سودا دارید؟حیف.آخر اخلاق

سگ آن کثافت به من هم اثر کرده.اگر بدانید چه ویسکی سودایی می خورد!من تا خانه

پاپام بودم ، اصلا لب نزده بودم.خود پاپام هنوز هم لب نمی زند.به هیچ مشروبی .نه.

مومن و مقدس نیست.اما خوب دیگر.توی خانواده ما رسم نبوده.اما آن کثافت ،

 اول چیزی که یادم داد ، ویسکی درست کردن بود.از کار که برمی گشت ، باید ویسکی

 سودایش  توی راهرو دستش باشد.قبل از اینکه دست هایش را بشوید.و اگر

من می دانستم با آن دست ها چه کار می کند؟!...خانه که نبود ، گاهی هوس می کردم

لبی به ویسکیش بزنم . البته آن وقت ها که هنوز دخترم نیامده بود.و از تنهایی

 حوصله ام سر می رفت.اما خوشم نمی آمد.بدجوری گلویم را می سوزاند.هرچه هم

خودش اصرار می کرد که باهاش هم پیاله بشوم ، فایده نداشت.اما آبستن که شدم ،

 به اصرار آب جو به خوردم می داد.که برای شیرت خوب است.اما ویسکی هیچ وقت.

تا آخرش هم عادت نکردم.اما آن روزی که از شغلش خبردار شدم ، بی اختیار

 ویسکی را خشک سرکشیدم. بعد هم یکی برای خودم ریختم ، یکی برای آن دختره گرل

فرندش.یعنی نامزد سابقش.آخر همان او بود که آمد خبردارم کرد.و دوتایی

 نشستیم به ویسکی خوردن و درددل .و حالا گریه نکن ، کی گریه بکن.آخر فکرش را بکنید.

 آدم دیپلمه باشد ، خوشگل باشد -می بینید که...-پاپاش هم محترم باشد، نان

و آبش هم مرتب باشد،کلاس انگلیسی هم رفته باشد-و به هرصورت مجبور نباشد به هر

مردی بسازد-آن وقت این جوری؟!...اصلا مگر می شود باور کرد؟ این همه

 جوان درس خوانده توی مملکت ریخته.این همه مهندس و دکتر...اما آخر آن خاک

برسرها هم هی می روند زن های فرنگی می گیرند یا آمریکایی.دختر پستچی محله-

 شان را می گیرند، یا فروشنده سوپرمارکت سرگذرشان را ، یا خدمتکار دندان سازی را ،

 که یک دفعه پنبه توی دندانشان کرده.و آن وقت بیا و ببین چه پز و افاده ای!انگار

خود سوزان هاروارد است یا شرلی مک لین یا الیزابت تایلور.بگذارید برایتان تعریف کنم.

پریشب ها ، یکی از همین دخترها را دیدم. که دوماه است زن یک آقا پسر ایرانی

 شده و پانزده روز است که آمده .شوهرش را تلگرافی احضار کرده اند که بیا شده ای نماینده

مجلس.صاحب خانه مرا خبر کرده بود که مثلا مهمان خارجی اش تنها نماند.

و یک همزبان داشته باشد که باهاش درددل کند.درست هفته پیش بود.دختره با آن دو تا کلمه

 تگزاسی حرف زدنش ...نه .نخندید.شوخی نمی کنم.چنان دهنش را

 گشاد می کرد که نگو.هنوز ناخن هاش کلفت بود . معلوم بود که روزی یک خروار

ظروف می شسته .آن وقت می دانید چه می گفت؟می گفت ما آمدیم تمدن برای

شما آوردیم و کار کردن با چراغ گاز را یادتان دادیم و ماشین رخت شویی را ...و

از این حرف ها.از دست هاش معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را

توی تشت چنگ می زده.و آن وقت این افاده ها !دختر یک گاوچران بود. نه از آن

هایی که توی ملکشان نفت پیدا می کنند و دیگر خدا را بنده نیستند .نه.از آن هایی که

گاو دیگران را می چرانند.البته من بهش چیزی نگفتم.اما یک مرد که تو مجلس بود که

 درآمد با انگلیسی دست و پا شکسته اش گفت که اگر تمدن این هاست که شما می گویید ،

ارزانی خود آن کمپانی که خود سرکار را هم دنبال ماشین رخت شویی می فرستد برای

 ما به عنوان تحفه.البته دختره نفهمید.ناچار من برایش ترجمه کردم.آن وقت به

جای این که جواب آن مردکه را بدهد ، درامده رو به من که لابد بداخلاق بوده ای یا

 هرزه بوده ای که شوهرت طلاقت داده .به همین صراحت.یعنی من برای این که تندی

حرف آ« مردکه را جبران کرده باشم و دختره را از تنهایی درآورده باشم ، سر

دلم را باز کردم و برایش گفتم که امریکا بوده ام و شوهر آمریکایی داشته ام و طلاق گرفته ام ،

می دانید چه گفت ؟گفت این که عیب نشد.هیچ کاری عار نیست...لابد خانواده

 اش دست به سرت کرده اند که ارثش به بچه ات نرسد.یا لابد بداخلاق بوده ای و از

 این حرف ها.اصلا انگار نه انگار که تازه از راه رسیده.طلب کار هم بود.خوب

 معلوم است.شوهرش نماینده مجلس بود.آخر اگر این خاک برسرها نروند این

 لگوری ها را نگیرند که ، دختری مثل من نمی رود خودش را به آب و آتش بزند

...نه قربان دستتان .زیاد بهم ندهید.حالم را خراب می کند.شکم گرسنه و

ویسکی.همان یک ته گیلاس دیگر بس است.اگر یک تکه پنیر هم باشد، بد نیست

...ممنون،اوا !این پنیر است ؟ چرا آنقدر سفید است؟ و چه شور!مال

کجاست؟...لیقوان؟کجا باشد؟....نمی شناسم.هلندی و دانمارکی را

می شناسم. اما این یکی را ...اصلا دوست نداشتم.همان با پسته بهتر است .

متشکر!خوب چه می گفتم؟آره .تو کلوب آمریکایی ها باهاش آشنا شدم.یک سال بود

می رفتم کلاس زبان. می دانید که چه شلوغی است.دیپلم که گرفتم، اسم نوشتم برای

 کنکور.ولی خوب می دانید دیگر.میان بیست و سی هزار نفر ، چطور می شود قبول

شد؟ این بود که پاپا گفت برو کلاس زبان.هم سرت گرم می شود، هم یک زبان خارجی

یاد می گیری.و آن وقت آن کثافت معلم کلاس بود.بلند بالا.خوش ترکیب.موهای

بور.یک آمریکایی کامل.و چه دستهای بلندی داشت.تمام دفترچه تکلیف را می پوشاند.

خوب دیگر.از همدیگر خوشمان آمد.از همان اول.خیلی هم باادب بود.اول دعوتم

 کرد به یک نمایشگاه نقاشی.به کلوب تازه عباس آباد.از این ها که سر بی تن

می کشند  ،یا تپه تپه رنگ بغل هم می گذارند ، یا متکا می کشند به اسم آدم و یک قدح

می گذارند روی سرش ، یا دوتا لکه قهوه ای وسط دو متر پارچه .پاپا و ماما را هم دعوت

کرده بود.که قند توی دلشان آب می کردند.بعد هم با ماشین خودش برمان گرداند

خانه.و با چه آدابی .در ماشین را باز کردن و از این کارها.و شب ، کار روبه

راه شد.بعد دعوتم کرد به مجلس رقص.یکی از عیدهاشان . به نظرم (ثنک گیوینگ)

بود .اوا!چه طور نمی دانید؟یک امریکاست و یک (ثنک گیوینگ).یعنی

شکرگذاری دیگر.همان روزی که امریکایی ها کلک آخرین سرخ پوستها را کندند.پاپا

البته که اجازه داد.و چرا ندهد؟بیرون از کلاس که من کسی را نداشتم برای تمرین

زبان.زبان را هم تا تمرین نکنی فایده ندارد.بعد هم قرار گذاشته بودیم که من بهش

فارسی درس بدهم.البته خارج از کلاس.هفته ای یک روز می آمد خانه مان برای

 همین کار.قرار گذاشته بودیم .و نمی دانید چه جشنی بود.کدو حلوایی را سوراخ

کرده بودند عین جای چشم و دماغ و دهن ، و توش چراغ روشن کرده بودند.و چه رقصی

 !و حالا دیگر کم کم انگلیسی سرم می شد و توی مجلس غریبه نمی ماندم.گذشته

 از این که ایرانی هم خیلی زیاد بود.اما حتی آن شب هم هرچه اصرار کرد آبجو

نخوردم.مثل اینکه از همین هم خوشش آمد.چون وقتی برم گرداند و رساند خانه ،

به ماما گفت از داشتن چنین دختری به شما تبریک می گویم .که خودم ترجمه کردم.

آخر حالا دیگر شده بودم یک پا مترجم.همین جوری ها هشت ماه با هم بودیم.با هم

سد کرج رفتیم قایقرانی.سینما رفتیم .موزه رفتیم .بازار رفتیم .شمیران و شاه عبدالعظیم رفتیم.

و خیلی جاهای دیگر که اگر او نبود ، من به عمرم نمی دیدم.تا شب کریسمس

دعوتمان کرد خانه اش.دیگر شب «کریسمس»را که می شناسید.پاپا و ماما هم

بودند .ففر هم بود.نمی شناسید؟اسم برادرم است دیگر.فریدون.دوتا بوقلمون

پخته از خود لوس آنجلس برایش فرستاده بودند...اوا؟پس شما چه می دانید؟ همان جایی

که هولیوود هم هست دیگر.نه این که فقط برای او فرستاده باشند.برای همه شان

 می فرستند تهران ، دیگر بوقلمون و آبجو و سیگار و ویسکی و شکلات که جای خود دارد.

باور کنید راضی بودم آدم کش باشد-دزد و جانی باشد-گنگستر باشد-اما آن کاره نباشد

...قربان دستتان.یک ته گیلاس دیگر از آن ویسکی.مثل اینکه آمریکایی نیست.

آن ها «بربن» می خورند.مزه خاک می دهد.آره این اسکاچ است.خیلی شق و رق

 است.عین خود انگلیس ها.خوب چه می گفتم؟آره.همان شب ازم خواستگاری کرد.

رسما و سر میز شام.حالا من خودم هم مترجمم.جالب نیست؟هیچ کس تا حالا این

 جوری شوهر نکرده.اول بوقلمون را برید و گذاشت تو بشقاب هامان .بعد شامپانی باز

 کرد که برای پاپا و ماما ریخت.برای همه ریخت.البته ماما نخورد.اما پاپا خورد .

 خود من هم لب زدم.اول تند بود و گس.اما تندیش که پرید ، شیرینی ماند.بعد

 امد که به پاپا بگو که ازت خواستگاری می کنم.اصرار داشت که جمله به جمله بگویم

و شمرده و همه چیز را .که خدمت سربازیش را کرده -از مالیات دادن معاف

 است-گروه خونش B است-مریض نیست-ماهی 1500 دلار حقوق می گیرد و

 قسطی هم ندارد.و پدر و مادرش هم لوس آنجلس هستند و کاری به کار او ندارند و از

این حرف ها.پاپا که از همان شب اول راضی بود.خودش بهم گفته بود که مواظب

باش دخترجان، هزارتا یکی دخترها زن آمریکایی نمی شوند.شوخی که نیست .یعنی

نمی توانند.این گفته اش هنوز توی گوشم است.اما تو خودت می دانی.تویی که باید

 با شوهرت زندگی کنی.اما ازش یک هفته مهلت بخواه تا فکرهایـ را بکنی .همین کار را

 هم کردیم.البته از همان اول ، کار تمام بود .تمام فامیل می دانستند .دو سه بار هم

دعوت و مهمانی و از این جور مراسم.و چه حسادت ها . و چه دختر به رخ کشیدن ها.

سر همین قضیه ، تمام دخترخاله ها و دخترعموهام ازم قهر کردند.بابام راست

می گفت.شوخی که نبود .همه دخترها آرزوش را می کردند.ولی یارو از من

خواستگاری کرده بود.و اصلا معنی داشت که من فداکاری کنم و یک دختر دیگر را

جای خودم معرفی کنم؟این میانه هم فقط مادربزرگم غر می زد.می گفت ما تو فامیل ،

کاشی داریم ، اصفهانی داریم، حتی بوشهری داریم.همه شان را می شناسیم.اما دیگر

امریکایی نداشته ایم.چه می شناسیم کیه.دامادی را که نتوانی بروی سراغ خانواده

اش و خانه اش و از در و همسایه ته و توی کارش را در بیاری ،...و از این حرف

های کلثوم ننه ای.اصلا سر عقدمان هم نیامد.پا شد رفت مشهد که نباشد.اما

خود من قند تو دلم آب می کردند.محضر دار شناس خبر کرده بودیم.همه فامیل بودند و

یک عده امریکایی .و چه عکس ها از سفره عقد.یکی از دوست های شوهرم فیلم هم

برداشت.اما امان از این امریکایی ها !می خواستند از سر از همه چیز دربیارند.هی

می آمدند سوال پیچم می کردند . یعنی من حالا عروسم.اما مگر سرشان

می شد؟که اسم این چیه که قند را چرا این جوری می سایند؟که روی نان چه نوشته؟که

اسفند را از کجا می آورند؟...اما هر جوری بود،گذشت .توی همان مجلس

 عقد ، دو تا از نم کرده های فامیل را به عنوان راننده برای اداره شان استخدام کردند.

صدهزار تومن مهر کردند.کلمه لا اله الا الله را هم همان پاس سفره عقد گفت .

و به چه زحمتی !و چه خنده ها که به لا اله...گفتنش کردیم!...که مثلا عقد

شرعی باشد. و شغلش ؟خوب معلم انگلیسی بود دیگر.بعد هم تو قباله نوشته بودند

 حقوقدادن.دو نفر از اعضای سفارت هم شاهدش بودند.و من با همین دروغی که

گفته بود ، می توانستم بیندازمش زندان.وطلب خسارت هم بکنم.دست کم می توانستم

مجبورش کنم که علاوه بر چهارصد دلار خرجی که حالا برای دخترم می دهد ، ششصد

 تا هم بگذارد رویش .ولی چه فایده ؟دیگر اصلا رغبت دیدنش را نداشتم.حاضر

 نبودم یک ساعت باهاش سر کنم.همین هم بود که عاقبت راضی شد بچه را بدهد ،

وگرنه به قانون خودشان می توانست بچه را نگه دارد.البته که من مهرم را بخشیدم.

مرده شورش را ببرد با پولش.اگر بدانید پولش از چه راهی درمی آمد؟!مگر می شود

همچو پولی را گردن بند طلا کرد و بست به گردن ؟یا گوشت و برنج خرید و خورد؟همین

حرف ها را آن روز آن دختره هم می زد. گرل فرند سابقش .یعنی رفیقه اش.نامزدش.

چه می دانم!بار اول و آخر بود که دیدمش . با طیاره یکراست از لوس آنجلس آمده بود

واشنگتن.و توی فرودگاه یک ماشین کرایه کرده بود و یکراست آمده بود در خانه مان.دو

سال تمام که من واشنگتن بودم ، خبر از هیچکدام از فامیلش نشد.خودش می گفت راه دور

 است و سر هرکسی به کار خودش گرم است و از این حرفها.من هم راحت تربودم.

بی آقا بالاسر.گاهی کاغذی می دادم یا آن ها می دادند.عکس دخترم را هم برایشان فرستادم.

آن ها هم هدیه تولد بچه را فرستادند.عکس یک سالگی اش را هم فرستادیم و بعد از آن دیگر

 خبری ازشان نشد تا آن دختره آمد.سلام و علیک و خودش را معرفی کرد و خیلی مودب.

که تنهایی حوصله ات سر نمی رود؟و به به چه دختر قشنگی و از این حرف ها.و من

داشتم با ماشین رخت شویی ور می رفتم که یک جاییش خراب شده بود.بی رو در واسی

 آمد کمکم.و درستش کردیم و رخت ها را ریختیم تویش و رفتیم نشستیم که سر درد

دلش وا شد.گفت نامزدش بوده که می برندش جنگ کره .و جنگ که تمام می شود، دیگر

برنمی گردد لوس آنجلس.و همین توی واشنگتن کار می گیرد.و این که خدا عالم است

توی کره چه بلاهایی سر جوان های مردم می آوردند.که وقتی برمی گشتند ، این جورها

 کارها را قبول می کردند !که من پرسیدم مگر چه کاری ؟شاخ درآورد که من هنوز

نمی دانستم شوهرم چه کاره است.درآمد که البته عار نیست.اما همه فامیلش سر همین کار

 ترکش کرده اند.و هرچه بهشان گفته ، فایده نداشته ...حالا من دلم مثل سیر و سرکه

 می جوشد که نکند جلاد باشد.یا مامور اتاق گاز و صندلی برقی.آخر حتی این جور

کارها را می شود یک جوری جزو کارهای حقوقی جا زد.اما آن کار او؟اسمش را که

 برد، چشم هایم سیاهی رفت.جوری که دختره خودش پاشد و رفت سراغ بوفه و بطری

ویسکی را درآورد و یک گیلاس ریخت داد دست من و برای خودش هم ریخت و همین

جور درد دل ...از او که این نامزد سومش است که همین جوری ها از دستش

می رود.یکی شان توی جنگ کره کشته شده . دومی تو ویتنام است و این یکی هم

 این جوری از آب درآمده . می گفت اصلا معلوم نیست چرا آنها یی شان هم که

برمی گردند ، یا این جور کارهای عجیب و غریب را پیش می گیرند ، یا خل و دیوانه

 و دزد و قاتل می شوند...و از من که آخر چرا تا حالا نتوانسته ام بفهمم شوهرم

چه کاره است!و آخر من که دختر کلفت نبودم یا دختر سر راهی و یتیم خانه ای.دیپلمه

بوده ام و ننه بابا داشته ام و از این جور حرف ها ...آره قربان دستتان .یکی دیگر

 بد نیست.مهمان های شما هم که نیامدند.گلوم بدجوری خشک می شود.بدیش این بود

 که دختره خودش را تو دلم جا کرد.چگورپگور بود و ترتمیز.و می گفت هفت سال

است که تو لوس آنجلس یا دنبال شوهر می گردد یا دنبال ستارگی سینما.بعد هم با هم

پاشدیم رخت ها را پهن کردیم و دخترم را با کالسکه اش گذاشتیم عقب ماشین و رفتیم

سراغ محل کار شوهرم.آخر من هنوز هم باورم نمی شد.و تا به چشم خودم نمی دیدم ،

فایده نداشت. اول رفتیم اداره اش . سلام و علیک و این که چه فرمایشی دارید و چه

 عکس هایی از چه پارک ها و درخت ها و چه چمن ها . اگر نمی دانستی محل چه

کاری است ، خیال می کردی خانه برای ماه عسل توش می سازند.و همه چیز با نقشه.

و ابعاد و اندازه ها و لوله ها و دستگیره های دوطرف و دسته گل رویش و از چه چوبی

میل دارید.و پارچه ای که باید روش کید و چه تشریفاتی.و کالسکه ای که آدم را

می برد و این که چند اسبه باشد ، یا اگر دلتان بخواهد با ماشین می بریم  که ارزان تر

است و این که چه سیستم ماشینی . و این که چند نفر بدرقه کننده لازم دارید و هر

کدام چه قدر مزدشان است که تا حد احساسات به خرج دهند و هرکدام خودشان را

جای کدام یکی از اقوام بدانند و با چه لباسی و توی کدام کلیسا...من یک چیزی

می گویم شما یک چیزی می شنوید.گله به گله هم توی اداره شان دفترچه های تبلیغاتی

گذاشته بودند و کبریت و دستمال کاغذی.با عکس و تفصیلات روشان چاپ شده و

جمله هایی مثلا «خواب ابدی در مخمل» یا «فلان پارک المثنای باغ بهشت» و از

این جور چیز ها.کارمندها دور و برمان می پلکیدند که تک می خواهید یا خانوادگی؟

 و چند نفره؟و این که صرف با شماست اگر خانوادگی تهیه کنید که پنجاه درصد ارزانتر

است و اینکه قسطی هم می دهیم...و من راستی که دلم داشت می ترکید.اصلا باورم

نمی شد که شوهرم این کاره باشد.آخر گفته بود حقوقدان.لایر!عینا.دست آخر

خودمان را معرفی کردیم و نشان کار شوهرم را گرفتیم .نه بدجوری که بو ببرند.

که بله ایشان خواهر اوشانند و از لوس آنجلس آمده اند و عصر باید برگردند و کار

 واجبی دارند و من نمی دانستم شوهرم امروز تو کدام محل کار می کند...و آمدیم

بیرون.و رفتیم خود محل کارش.و من تا وقتی از پشت ردیف شمشادها ندیدمش،

باورم نشد.دست هایش را زده بود بالا و لباس کار تنش بود و چمن را متر می کرد.

 و چهار گوشه اش علامت می گذاشت و بعد کلنگ برقی را راه می انداخت و دور تا

 دور محل را سوراخ می کرد و می رفت سراغ پهلویی.آن وقت دو نفر سیاه پوست

 می آمدند اول چمن روی زمین را قالبی درمی آوردند و می گذاشتند توی یک کامیون کوچک و

بعد شوهرم برمی گشت و از نو زمین را با کلنگ سوراخ می کرد و آن دوتا سیاه خاکش

را درمی آوردند و می آوردند و می ریختند توی کامیون دیگر.و همین جوری شوهرم می رفت

پایین و می آمد بالا.و بعد یکی از آن دوتا سیاه.اما هرسه تا لباسهایشان عین همدیگر بود.

و به چه دقتی کار می کردند !نمی گذاشتند یک ذره خاک حرام شود و بریزد روی چمن اطراف.

و ما دو تا همین جور نشسته بودیم و نیم ساعت تمام از لای شمشادهای کنار خیابان تماشا

می کردیم و زار زار گریه می کردیم.و از بغل ماشین ما همین جور کامیون رد می شد

که یا خاک و چمن می برد بیرون ، یا صندوقهای تازه را می آورد بیرون که ردیف می چیدند

روی زمین ، به انتظار این که گودبرداری ها تمام بشود.همان روزهایی بود

که سربازها را از ویتنام می آوردند .دسته دسته.روزی دویست سیصدتا.و عجب

شلوغ بود سرشان.غیر از دسته شوهرم ، ده دوازده دسته دیگر هم کار می کردند.

هر دسته ای یک سمت پارک.و عجب پارکی !اسمش آرلینگتون است.باید شنیده باشید.

یک پایتخت آمریکاست و یک آرلینگتون.در تمام دنیا مشهور است.اصلا یک

آمریکاست و یک آرلینگتون.یعنی اینها را همان روز دختره برایم گت.که از زمان

جنگ های استقلال ، این جا مشهور شده.«کندی»هم همان جاست.که مردم

می روند تماشا.گارد احترام هم دارد که با چه تشریفاتی عوض می شود.سرتاسر

چمن است و تپه ماهور است و دور تا دور هر تکه چمن ، درختکاری و شمشادکاری

و بالاسر هر نفر یک علامت سفید از سنگ و رویش اسم و رسمش.و سرهنگ ها

این جا و سرگردها تو آن قسمت و سربازهای ساده این طرف.دختره می گفت :

ببین!به همان سلسله مراتب نظامی .من یک چیزی می گویم شما یک چیزی

می شنوید.می گفت تمام کوشش ما آمریکایی ها به این آرلینگتون ختم می شود...

که چه دل پری داشت!هفت سال انتظار و سه تا نامزد از دست رفته!

جای آن دوتا را هم نشانم داد و جای کندی را هم و آن جایی که گارد احترام

عوض می شود و بعد برگشتیم.من هیچ حوصله تماشا نداشتم.ناهار هم

بیرون خوردیم.بعدش هم رفتیم سینما که دختره هی عر زد و اصلا نفهمیدیم چه گذشت.

و چهار بعداز ظهر مرا رساند در خانه و رفت.بلیت دوسره با تخفیف گرفته بود و 

مجبور بود همان روز برگردد.و می دانید آخرین حرفی که زد چه بود؟گفت از بس

تو جنگ با این عوالم سرو کار داشته اند ، عالم ماها فراموششان شده ...و شوهرم

-غروب که از کار برگشت-قضیه را باهاش در میان گذاشتم.یعنی دختره که رفت

همین جور تو فکر بودم یا با دوست و آشناهای ایرانیم تلفنی مشورت کردم.اول یاد آن

روزی افتادم که به اصرار برم داشت برد دیدن مسگرآباد.قبل از عروسی مان .عین

این که می رویم به دیدن موزه گلستان.من اصلا آن وقت نمی دانستم مسگر آبد چیست

و کجاست؟گفتم که اگر او نبود من خیلی جاهای همین تهران را نمی شناختم.وآن روز

هم من که بلد نبودم.شوفر اداره شان بلد بود. و من مثلا مترجم بودم.و هی از آداب

کفن و دفن می پرسید.من هم که نمی دانستم .شوفره هم ارمنی بود و آداب ما را بلد

نبود .اما رفت یکی از دربان های مسگرآباد را آورد که می گفت و من ترجمه می کردم.

من آن وقت اصلا سردرنمی آوردم که غرضش از این همه سوال چیست.اما یادم است

که مادربزرگم همین قضیه را بهانه کرده بود برای غرزدن.که چه معنی دارد؟

مردکه بی نماز ، آمده خواستگاری دخترمردم و آن وقت برش می دارد می برد مسگرآباد؟

...یادم است آن روز ، غیر از خودش ، یک آمریکایی دیگر هم باهاش بود و توضیحات

دربان آن را که براشان ترجمه کردم ،  آن یکی درآمد به شوهرم گفت می بینی که حتی

صندوق به کار نمی برند.یک تکه پارچه پیچیدن که سرمایه گذاری نمی خواهد...

می شناختمش.مشاور سازمان برنامه بود.مثل این که قرار و مداری هم گذاشتند که

در این قضیه با سازمان حرف بزنند.و مرا بگو که آن روزها اصلا از این حرفها

سر در نمی آوردم.یادم است همان روز فهمیدند که ما صندوق نمی کنیم، برایم تعریف

کرد که ما عین عروس و داماد بزک می کنیم می گذاریم توی صندوق.و اگر پیر ،

پنبه می گذاریم توی لپ ها و موها را فر میزنیم و این ها کلی خودش خرج برمی دارد.

من هم سرشام همان روز ، همین مطالب را برای مادربزرگم تعریف کرده بودم که

کلافه شد و شروع کرد به غرزدن.و بعد هم موقع عقد گذاشت و رفت مشهد.ولی

مگر من حالیم بود؟آخر شما خودتان بگویید.یک دختر بیست ساله و حالا دستش توی

دست یک خواستگار آمریکایی و خوشگل و پولدار و محترم.دیگر اصلا جایی برای

شک باقی می ماند؟ و من اصلا چه کار داشتم به کار مسگر آباد؟خیلی طول داشت تا

مثل مادربزرگم به فکر این جور جاها بیفتم .واشنگتن هم که بودم ، گاهی اتفاق می افتاد

که عصر ها زا کار که برمی گشت ، غر می زد که سیاه ها دارند کارمان را از دستمان

درمی آورند.و من یادم است که یک بار پرسیدم مگر سیاه ها حق قضاوت هم دارند؟

آخر من تا آخرش خیال می کردم«لایر»یعنی قاضی  یا حقوقدان یا از این جور

چیزها که با دادگستری سروکار دارد.به هر صورت از در که وارد شد و ویسکی اش

را دادم دستش ، یکی هم برای خودم ریختم و نشستم روبه رویش و قضیه را پیش

کشیدم.همه فکرهام را کرده بودم ، و همه مشورت ها  را.یکی از دوستان ایرانی ام

تو تلفن گفته بود که معلوم است این ها همه شان این کاره اند.و برای همه بشریت!

که بهش گفتم تو حالا وقت گیرآوردی برای شعار دادن؟ البته می دانستم که دق دلی

داشت.تذکره اش را لغو کرده بودند.نه حق برگشت داشت و نه حق ماندن.و داشت

ترک تابعیت می کرد که بشود تبعه مصر.من هم دیگر جا نداشت که بهش بگویم

اگر این جور است چرا خودت آمریکا مانده ای؟یکی دیگرشان که جوان خوشگلی

هم بود و من خودم بارها آرزو کرده بود م که کاش زنش شده بودم ، می دانید در جواب

چه گفت ؟ گفت ای بابا.به نظرم خوشی امریکا زده زیر دلت!عینا.و می دانید

خودش چه کاره بود؟ هیچ کاره .فقط دو تا زن آمریکایی نشانده بودندش.نکند

خیال کنید مستم یا خیال کنید دارم وقاحت می کنم.یکی از خانم ها معلم بود و آن یکی

مهمان دار طیاره.هرکدام هم یک خانه داشتند.و آن آقا پسر سه روز تو این خونه

بود و چهار روز تو آن یکی.شاهی می کرد.نه درس می خواند ، نه درآمدی داشت،

نه ارزی براش می آمد.اما عین شیوخ خلیج ، ایرانی ها را به اصرار می برد

و خانه زندگیش را به رخشان می کشید و انگار نه انگار که این کار قباحتی دارد.

بله.این جوری می شود که من سر بیست و سه سالگی باید دست دخترم را بگیرم

و برگردم.اما باز خدا پدرش را بیامرزد.تلفن را که گذاشتم ، دیدم زنگ می زند.

برش که داشتم یک جوان ایرانی دیگر است که خودش را معرفی کرد.که بله دوست

همان جوان است و حقوق می خواند و فلانی بهش گفته که برای من مشکلی پیش

آمده و چه خدمتی از دستم برمی آید و از این حرفها.ازش خواهش کردم آمد

سراغم.نیم ساعتی نشستیم و زیر و بالای قضیه را رسیدیم و تصمیم گرفتیم.

این بود که خیالم راحت بود و شوهرم که آمد ، می دانستم چه می خواهم.نشستم

تا ساعت ده ، پابه پایش ویسکی خوردم و حالیش کردم که دیگر امریکا ماندنی

نیستم.هرچه اصرار کرد که از کجا فهمیده ام ، چیزی بروز ندادم.خیال

می کرد پدر و مادرش یا خواهر برادرها شیطنت کرده اند.من هم نه ها گفتم

و نه ، نه.هرچه هم اصرار کرد که آن شب برویم گردش ، یا سینما یا کلوب و

قضیه را فردا حل کنیم ، زیر بار نرفتم .حرف آخرم را که بهش زدم ، رفتم

تو اتاق بچه ام و در را از پشت چفت کردم و مثل دیو افتادم.راستش مست

مست بودم .عین حالا.و صبحش رفتیم دادگاه.و خوش مزه قاضی بود که

می گفت این هم کاری است مثل همه کارها.و این که دلیل طلاق نیم شود...

بهش گفتم که آقای قاضی اگر خود شما دختر داشتید به همچو آدمی شوهرش

می دادید؟ گفت متاسفانه من دختر ندارم.گفتم عروس چطور؟ گفت دارم.

گفتم اگر عروستان فردا بیاید  و بگوید شوهرم که اول معلم بود حالا این کاره

از آب درآمده ، یا اصلا دروغ گفته باشد،...که شوهرم خودش دخالت

کرد و حرفم را برید.نمی خواست قضیه دروغ برملا شود.بله این جوری

بود که رضایت داد.ورقه خرجی دخترم را هم امضا کرد و خرج برگشتن

را هم همان جا ازش گرفتم.بله دیگر.این جوری بود که ما هم شوهر آمریکایی

کردیم.قربان دستتان!یک گیلاس دیگر از آن ویسکی.این مهمان های شما هم که

معلوم نیست چرا نمی آیند...اما ...ای دل غافل!...نکند آن دختره

این جوری زیر پام را روفته باشد؟گرل فرندش را می گویم .هان؟....»