*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

یعنی

لحظاتی ست پر از شیرین ترین دردها
پر از خواستنهای نا خواست ها
پر از یقین تردید ها
پر از فریاد خلوتها
لحظاتی برای تنهایی ... برای طلب و داشتن ها ...
بر سر دو راهی خود و او , او را را خواستن ها ...
پرستیدن ها ... عشق و ایمان را داشتن ها ...
تجربه ی نگاهی تازه ... تجربه ی احساسی دیگر...
بغضی بی دلیل و اشکی بی پایان...
خسته ایی ...
خسته از تکرار ترنم احساست ...
خسته از دوام قلب بی نشانت...
عاشقی ...
عاشق وجودی پاکتر ...
نگاهی دیگر , احساسی نو تر ...
اعتقادی پایدارتر ...
پرستشی پر بها تر ...
بغض و اشکی که ترنم حدیثی دیگرند...
و دلیلی برای تمام نفسهایت ...
نشانی برای قلب بی نشانت...
و تمام هستی ات
یعنی " او " ...

وقتی

وقتی گریه کردم گفتن بچه است

وقتی خندیدم گفتند دیونست

وقتی که جدی بودم گفتند مغروره

وقتی شوخی کردم گفتند سنگین باش

وقتی حرف زدم گفتند پر حرفه

وقتی که ساکت شدم گفتند عاشقه

وقتی که عاشق شدم گفتند گناه

تو را دوست دارم

تو چه می دانی که این دل که پشت پیراهنی از گل سرخ پنهان است ،چه قدر دلتنگ توست؟اگر دیواره ی دهلیزهایش را ببینی که با نام تو تزیین شده، اگر صدای تند و هیجان آلودش را بشنوی، آنوقت شاید کمی ـفقط کمی ـ او را درک کنی

تو چه می دانی که این چشم که از میان تیرهای مژگان و کمان ابروان ردپای تو را دنبال می کند، چه قدر مشتاق دیدن توست؟اگر خود را در آیینه اش تماشا کنی آنوقت شاید کمی ـ فقط کمی ـ به او حق بدهی


تو نمی دانی که روزگار چه قدر کوتاه است وچراغ های خوشبختی دیری نمی پایند و همیشه نمی توان شانه به شانه ی دوست در باران قدم زد.همیشه نمی توان دست دوست را گرفت و به تماشای قله هایی برد که در دو قدمی خدا ایستاده اند.


تو نمی دانی که ممکن است در میانه راه گرد بادی عظیم همه چیز را در هم بپیچد و نشانه ای از حرفهای قشنگ و نگاههای خاطره انگیز نماند.


نه،تو اینها را نمی دانی که اگر می دانستی حتم داشتم حتی یک لحظه هم مرا با غم هایم تنها نمی گذاشتی و دلت نمی امد که تازه ترین شعرهایم را نخوانی


کاش میدانستی که هر دونه ی برف آینه ای است که میتوانی عشق مرا به خودت در آن ببینی،ان وقت در روزهای برفی هیچ گاه از قاب پنجره کنار نمیرفتی

کجایی...!؟

« نیستی. همه جا رو بو کشیدم. نبودی!
پشت سـرت رو هم نگاه نکردی. اون موقع ها که های های اشک میریختم برات. وقتهایی که بدنم مـی سوخت از خواهش و تو نبودی. آره! تنها بودم. تنهایی رفته بود زیر پوستم. با همه بدنم لمسش میکردم. تو نشنیدی. هیچ وقت احساسش نکردی. نگفتم. یعنی نخواستم که بگم! دردهام مال خودمـه .. تو بدنم. تو رگهام. همه چی میگذره. آره. تموم میشه .. من هم میگذرم. توام میگذری. میشیم یه خاطره .. می شیم یه تجسّم! بذار دیوونت کنم. بذار بدنت رو به اوج دیوونگی برسونم. بذار تو خودم غرقت کنم. بذار تو همدیگه گم بشیم. منم مثل تو! خسته ام از همه چیز .. بیا تو آغوشم نـفس بکـش! دیگه نمـیذارم بری .. یه حریر میسازم از عشـق می بندمت به زنجیر ! اصلا بدنم رو بهت گره میزنم! دیگه نمیخوام بری .. اگه بری من دوبـاره صفر میـشم. بازم می سوزم و تو برنده میشی. بذار دیوونت کنم ! بذار مستت کنم ! بیا با هـم مست بشیم ! بریم بالای یه قلّه که هیچکس اونجا نباشه .. فقط صـدای نـفس ما بیاد. همین و بـس! دیـگه زمزمـه ی باد هم آرومـم نمی کنـه. منو بپیـچ تو خودت! هضم کن ! بذار هیــچ نشونی ازم باقی نمونه .. بذار گم بشم. سفیدی بدنم رو ببین .. مال تـو ! همش مال تو .. دیگه شک نمیکنم ! دیـگه با حرفهای مسخره ام اذیتت نمیکنم. دیگه رفتنت رو مـن نمیتونم بـاور کنم. می فهمی ؟ کسی جز تو درک نمی کنه. هیچ کس نمیدونه تو دلـم چـی میگـذره.. نه ! تو دنیای این آدمکها باید همش بخندی. حتی اگه دلت گرفته بود. انگار یه دونه ماسک خـنده زدن به صورتت .. وقتی دلت میخواد داد بزنـی باید سکـوت کنی. وقتی بخـوای گریـه کنی باید بری یه جا که هیچ کس نبینه و نگه چقدر لوسه ! این آدمکها اینجـورین! به یه بهـونه خودشون رو سـرگرم میکنن. یکی خـودش رو میزنه به بی خیـالی. یکی دیگـه ماسک خنده میذاره. یکـی جنده میشه. یکی زور میرنه واسه اثبات کثیف بودنـش. یکی دیگه میـگه من روانـی ام !! و اینـا همـش چسـب زخمه ! زخم ما بخیه میخواد .. داره خون میره ازمون ! با این چسب زخمها خوب نمیشه. حس می کنم از همه چی گذشتم .. خیلی از چیزهایی که اطرافیان منو خوشحال میکنه برام مسخره است .. میدونم که میدونی. تو فقط میدونی ! جز تو چیزی نمیخوام. چیزی نمیتونه آرومم کنه .. خسته ام! زخمی ام ! چرا نیستی ؟ »

محرم

وقت احرام ولبیک شده

پسر فاطمه یادگار فرزند کعبه خونه ی خدا رو گذاشته واومده اینجا……

میخواد محرم بشه

میره سراغ زینبش

لباسی که بوی یاس ومدینه رو میده میگیره به تن میکنه

زینب دیگه یقین داره باید از حسین دل بکنه

وداع عاشقانه ای با برادر داره

حسین آماده است با لبهای تشنه لبیک بگه



صدای هل من ناصرش قلبم رو از جا میکنه

اگه به دادش نرسی دشمن سرش رو میبره

زینب از پی او می دود و حسین چندین بار باز میگردد او را آرام میکند.

این آمدن ورفتن بی دلیل نیست سعی بین صفا ومروه است

دیگر به کعبه ی دلها نزدیک میشوند

اینجا کعبه نیست بلکه نزد خدا بالاتر از کعبه است

زینب دیگر چیزی نمی بیند جز بالا و پایین آمد وخنجر و گودالی که گرد آن طواف

میکند

طواف این کعبه هفت بار نیست

تا جایی است که زینب در تن جان دارد.

حال موسم قربانی کردن است.

حسین غرق به خون را رو به آسمان میگیرد

اما هنوز حج زینب تمام نشده است

پابرهنه از پی بچه ها دویدن قل وزنجیر بر گردن کشیدن اسارت وشنیدن طعنه های

دشمن و مجلس زینب وپیشانی شکسته مانده تا خدا پاسخ لبیکش را بدهد و حج او

را تمام شده بداند.

کاش میتونستم یک کبوتر میشدم وبه کعبه ی آرزوهام میرفتم ودور گنبد قشنگ آقا

طواف میکردم

یا ابا عبدالله الحسین

کبوتر بوم تو ام

برای من دونه بریز

هرکی به من دونه بده من روی بومش نمی رم

اگه تو سنگم بزنی از بوم تو نمی پرم

التماس دعا