*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

قصه آدم

این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .
خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت
یه پوست نازک بود رو دلش .
یه روز آدم عاشق دریا شد .
اونقدر که با تموم وجودش خواس تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخ تو دریا .
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .
خدا ... دل آدمو از دریا گرف و دوباره گذاش تو سینش .
آدم دوباره آدم شد .
ولی امان از دس این آدم .
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل .
باز نه دلی موند و نه آدمی .
خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .
ولی مگه این آدم , آدم می شد .
این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داش هیچی با صد دلی که نداش عاشق آسمون شد .
همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون .
دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .
نه دیگه ... خدا گف ... این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه .
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.
خدا این بار که دل رو گذاش سرجاش بس که از دس آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها دیگه ... بسه .
آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل ... چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .
چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده .
دس کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید ... یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درس شد .
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درس شد .
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد .
روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخ .
آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخ رو زمین و شکل مرواری می شد برمی داش و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون .
تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخ که .
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرف .
یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد .
دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته ... دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجش می زد و تالاپ تولوپ می کرد .
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درس روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند .
آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .

....

خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد .
دلش واسه آدم سوخت .
استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .
چرخید و چرخید .
آسمون رعد زد و برق زد
دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن .
همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .
با چشای سیاه مثه شب آسمون
با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل
اومد جلو و دس کشید روی چشای بسته آدم .
آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد .
فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .
همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود .
نه ... خیلی بیشتر .
پاشد و فرشته رو نیگا کرد .
دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود .
خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته .
ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .
باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .
تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .
دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .
سینشو چسبوند به سینه آدم .
خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش .
آدم فرشته رو بغل کرد .
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد .
آدم با چشاش می خندید .
فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست .
آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دس خدا رو بوسید .
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد .
خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاش .
ماهم آدمو با فرشتش تنها می ذاریم .
خوش به حال آدم و فرشتش
( نظر شما یک گوله برف واسه من ..!)

گناه

شب روضه هفتگی مان بود.و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و

رخت خواب ها را انداختم ، هوا تاریک شده بود.و مستعمعین روضه آمده بودند.

حیاطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کردیم و گلدان ها را

مرتب دور حوضش می چیدیم، داشت پرمی شد.من کارم که تمام می شد ، توی

تاریکی لب بام می نشستم و حیاط را تماشا می کردم .وقتی تابستان بود و روضه را

توی حیاط می خواندیم ، این عادت من بود.آن شب هم مدتی توی حیاط را تماشا

کردم.طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاریکی بود و من در روشنی حیاط ،

مردم را که یکی یکی می آمدند و سرجای همیشگی خودشان می نشستند، تماشا

می کردم. خوب یادم مانده است.باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه می کرد ، آدم خیال

می کرد می خندد ، آمد و سرجای همیشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.

من و خواهرم همیشه از صدای گریه این پیرمرد می خندیدیم.و مادرم ما را دعوا می کرد و

پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنیم. یکی دیگر

هم بود که وقتی گریه می کرد ، صورتش را نمی پوشانید.سرش را هم پایین

نمی انداخت. دیگران همه این طور می کردند.مثل این که خجالت می کشیدند

کس دیگری اشکشان را ببیند.ولی این یکی نه سرش را پایین می انداخت ، و نه دستش را

روی صورتش می گرفت.همان طور که روضه خوان می خواند ، او به روبه روی خود

نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ، روی صورتش که ریش جوگندمی کوتاهی

داشت، سرازیر می شد.آخر سرهم وقتی روضه تمام می شد ، می رفت سر حوض ، و

صورتش را آب می زد.بعد همانطور که صورتش خیس شده بود ، چایی اش رامی خورد

و می رفت.من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خواندیم.

اما تابستان ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاییدم، این طور بود.

من به این یکی خیلی علاقه پیدا کرده بودم .وقتی هم که تنها بودم ، به شنیدن صدای

گریه اش نمی خندیدم ، غصه ام می شد.ولی هروقت با این خواهر بدجنسم

بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند. وآن وقت بود که مادرمان

عصبانی می شد.جای معینی نداشت .هر شبی یک جا می نشست .من به خصوص

از گریه اش خوشم می آمد که بی صدا بود.شانه هایش هم تکان نمی خورد.صاف

می نشست، جم نمی خورد واشک از روی صورتش سرازیر می شد و ریش

جوگندمی اش ، از همان بالای بام هم پیدا بود که خیس شده است.آن شب او هم

آمد و رفت ، صاف روبه روی من ، روی حصیر نشست . کناره هامان همه

دور حیاط را نمی پوشاند و یک طرف را حصیر می انداختیم. طرف پایین

حیاط دیگر پر شده بود.رفقای درم همه همان دم دالان می نشستند . آبدارباشی

شب های روضه هم آ ن طرف ، توی تاریکی ، پشت گلدان ها ایستاده بود و نماز

می خواند و من فقط صدایش را می شنیدم که نمازش را بلند بلند می خواند.

چه قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم .چه آرزوی عجیبی بود!از

وقتی که نماز خواندن را یاد گرفته بودم، درست یادم است ، این آرزو همین طور

در دلم مانده بود و خیال هم نمی کردم این آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد .

برای یک دختر ، برای یک زن که هیچ وقت نباید نمازش را بلند بخواند ، این آرزو

کجا می توانست عملی بشود؟این را گفتم .مدتی توی حیاط را تماشا می کردم و

بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، من زود خودم را از لب بام کنار کشیدم و بلند

شدم.لازم نبود که دیگر نگاه کنم  تا ببینم چه خبر خواهد شد.و مردم چه خواهند کرد.

پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی دیدم . صدای نعلینش که توی کوچه روی پله

دالان گذاشته می شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می خورد ، مرا

متوجه می کرد که پدرم آمده است.پشت سر او هم صدای چند جفت کفش دیگر را روی

آجر فرش دالان می شنیدم. این ها هم موذن مسجد پدرم و دیگر مریدها بودند که با پدرم

از مسجد برمی گشتند.دیگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلینش را آن گوشه

پای دیوار خواهد کند و روی قالیچه کوچک ترکمنی اش ، که زیر پا پهن می کرد،

چند دقیقه خواهد ایستاد و همه کسانی که دور حیاط و توی اتاق ها نشسته اند و چای

می خورند و قلیان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند ایستاد و بعد همه با هم خواهند

نشست.این ها را دیگر لازم نبود ببینم.همه را می دانستم.آن وقت آخرهای تابستان

بود و من شاید تابستان سومم بود که هر شب روضه ، وقتی رخت خواب ها را پهن

می کردم، لب بام  می آمدم و توی حیاط را تماشا می کردم. مادرم دو سه بار مرا

غافلگیر کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم ، از پلکان بالا آمده بود و

پشت سرمن که رسیده بود ، آهسته صدایم  کرده بود.ومن ترسان و خجالت زده از جا

پریده بودم .جلوی مادرم ساکت ایستاده بودم.و در دل با خود عهد کرده بودم که دیگر

لب بام نیایم.ولی مگر می شد؟آخر برای یک دختر دوازده سیزده ساله، مثل آن وقت

من ، مگر ممکن بود گوش به این حرفها بدهد؟این را گفتم.پدرم که آمد ، من از جا

پریدم و رفتم به طرف رختخواب ها.خوبیش این بود که پدرم هنوز نمی دانست من

شب های روضه لب بام می نشینم و مردها را تماشا می کنم.اگر می دانست که خیلی

بد می شد.حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد.چه مادر مهربانی

داشتیم!هیچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هیچ ، همیشه هم طرف ما را می گرفت

و سر چادر نماز خریدن برایمان ، با پدرم دعوا هم می کرد.

خوب یادم است.رخت خواب ها پهن بود.هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی

روی دشک خودم ، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابیدم ،

نشستم ، دیدم که خیلی خنک بود.چقدر خوب یادم مانده است!هیچ دیده اید آدم بعضی

وقت ها چیزی را که خیلی دلش می خواهد یادش بماند، چه زود فراموش می کند؟

اما بعضی وقت ها هم این وقایع کوچک چه قدر خوب یاد آدم می ماند!همه چیز آن شب

چه خوب یاد من مانده است!این هم یادم مانده است که به دختر همسایه مان که آمده

بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم.خودم

را به خواب زدم و جوابش را ندادم.خودم هم نمی دانم چرا اینکار را کردم، ولی

دشکم آنقدر خنک بود که نمی خواستم از رویش تکان بخورم .بعد که دختر همسایه مان

پایین رفت ، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم ، به چه چیزهایی فکر می کردم

، یک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت این افتادم که مدت هاست دلم می خواهد

یواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم.هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که

روی آن بخوابم.فقط می خواستم روی آن دراز بکشم.رخت خواب پدرم را تنهایی

آن طرف بام می انداختیم. من و مادرم و بچه ها این طرف می خوابیدیم و رخت خواب

برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف ، آخر ردیف رخت خوابهای خودمان

می انداختیم.همچه که این خیال به سرم زد، باز مثل همیشه اول از خودم خجالت کشیدم

و نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم.بعد هم خوب یادم هست که

مدتی به آسمان نگاه کردم.دو سه تا ستاره هم پریدند.ولی نمی شد.پاشدم و آهسته

آهسته و دولا دولا برای این که سرم در نور چراغ های حیاط نیفتد ، به آن طرف رفتم

و کنار رختخواب پدرم ایستادم.تنها رخت خواب او ملافه داشت.خوب یادم است.

هر شب وقتی رخت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را

بالای آن می گذاشتم و لحاف را پایینش جمع می کردم ، یک ملافه سفید و بزرگ هم

داشت که روی همه اینها می انداختیم و دورو برش را صاف می کردیم.سفیدی

ملافه رخت خواب پدرم ، در تاریکی هم به چشم می زد و هرشب این خیال

را به سر من می انداخت.هر شب مرا به هوس می انداخت.به این هوس که

یک چند دقیقه ای ، نیم ساعتی ، روی آن دراز بکشم.به خصوص شب های

چهارده که مهتاب سفیدتر بود و مثل برف بود.چه قدر این خیال اذیتم

می کردم!اما تا آن شب ، جرات این کار را نکرده بودم .نمی دانم چه بود

کسی نبود که مرا ببیند.کسی نبود که مرا ببیند.اگر هم می دید ، نمی دانم مگر

چه چیز بدی در این کار بود.ولی هروقت این خیال به سرم می افتاد،

ناراحت می شدم.صورتم داغ می شد.لب هایم می سوخت و خیس  عرق

می شدم و نزدیک بود به زمین بخورم.کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم

را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم

و روی دشک خودم می افتادم .یک شب ، چه خوب یادم مانده است، گریه هم

می کردم.بعد خودم از این کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم.

اما چه قدر خنده دار بود گریه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم ،

مدتی گریه کردم و بین خوب و بیداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدایم کرد

که شام یخ کرد.آن شب هم وقتی این خیال به سرم افتاد، اول همان طور

ناراحت شدم.سفیدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می دیدم.

ولی مگر جرات داشتم به آن نزدیک شودم؟اما آن شب نمی دانم چه طور

شد که جرات پیدا کردم.مدتی پای رخت خوابش ایستادم و به ملافه

سفیدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهمیدم چه طور شد یک

مرتبه دلم را به دریا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم.

ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پایین پاهایم آنقدر یخ  کرد که حالا هم

وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم .شاید هم از ترس و خجالت

وحشت کردم که اینطور یخ کردم.ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد.

مثل این که نامحرم مرا دیده باشد.مثل وقتی که داشتم سرم را شانه

می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت

می کردم ولی خجالتم زیاد طول نکشید.پشتم گرم شد.عرقم بند آمد

و دیگر صورتم داغ نبود .ومن همان طور که روی رخت خواب پدرم

طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد.برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای

خانه به مادرم کمک می کردم.خستگی از کار روز و رخت خواب ها را

که پهن کرده بودم ، مرا از پا درآورده بود و نمی دانم آن شب اصلا

چه طور شده بود که من خواب دیو پیدا کرده بودم.هروقت به فکر آن شب

می افتم ، هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود.من

که دیگر نفهمیدم چه اتفاقهایی افتاد.فقط یک وقت بیدار شدم و دیدم لحاف

پدرم تا روی سینه ام کشیده شده است و مثل این که کسی پهلویم خوابیده

است.وای!نمی دانید چه حالی پیدا کردم !خدایا!یواش اما با عجله

تکان خوردم و خواستم یک پهلو بشوم .ولی همان تکان را هم نیمه کاره ول

کردم و خشکم زد و همان طور ماندم .سرتاپایم خیس عرق شده بود و تنم

داغ داغ بود و چانه ام می لرزید.پاهایم را یواش یواش از زیر لحاف پدرم

درآوردم و توی سینه جمع کردم. پدرم پشتش را به من کرده بود و یک

پهلو افتاده بود.دستش را زیر سرش گذاشته بود و سبیل می کشید.و من

که نتوانستم یک پهلو شوم، دود سیگارش را می دیدم که از بالای سرش بالا

می رفت.از حیاط نور چراغ های روضه بالا نمی آمد . سروصدایی

هم نبود.فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسایه مان-که دیر و همان

روی بام شام می خوردند-می آمد.وای که من چه قدر خوابیده بودم!چه طور

خوابم برده بود!هنوز چانه ام می لرزید و نمی دانستم چه کار کنم .بلند شوم؟

چطور بلند شوم ؟همان طور بخوابم؟چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟دلم

می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پایین ببرد.راستی چه حالی

داشتم !در این عمر چهل ساله ام ،حتی یک دفعه هم این حال به من دست

نداده است.اما راستی چه حال بدی بود!دلم می خواست یک دفعه نیست

بشوم تا پدرم وقتی رویش را برمی گرداند، مرا در رختخواب خودش

نبیند.دلم می خواست مثل دود سیگار پدرم -که به آسمان می رفت و پدرم

به آن توجهی نداشت-دود می شدم و به آسمان می رفتم.و پدرم مرا نمی

دید که این طور بی حیا، روی رخت خوابش خوابیده ام.وای که چه حالی

داشتم!کم کم باد به پیراهنم ، که از عرق خیس شده بود ، می خورد و

سردم شده بود.ولی مگر جرات داشتم از جایم تکان بخورم ؟هنوز همان

طور مانده بودم. نه طاقباز بودم و نه یک پهلو.یک جوری خودم را نگه

داشته بودم.خودم هم نمی دانم چه جور بود،ولی پدرم هنوز پشتش به من

بود و دراز کشیده بود و سیگارش را دود می داد.بعضی وقت ها که به

فکر این شب می افتم ، می بینم اگر پدرم عاقبت به حرف نیامده بود ، من

آخر چه می کردم!مثل این که اصلا قدرت هیچ کاری را نداشتم و حتما

تا صبح همان طور می ماندم و از سرما یا ترس و خجالت خشکم می زد.

اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبیلش به دهنش بود، از لای

دندانهایش گفت:

« دخترم !تو نماز خوندی؟»

من نماز نخوانده بودم .همان از سر شب که بالا آمده بودم، دیگر پایین نرفته

بودم .ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می باید در جواب پدرم دروغ می گفتم

و می گفتم که نماز نخوانده ام.بالاخره این هم خودش راه فراری بود و

می توانست مرا خلاص کند.اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس

و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهمیدم در جواب پدرم چه گفتم .ولی

بعد که فکر کردم،یادم آمد.مثل این که در جواب گفته بودم :

« بله نماز خوانده م

ولی بالاخره همین سوال و جواب ، وسیله این را به من داد که در یک چشم به هم

زدن بلند شوم و کفش هایم را دست بگیرم و خودم را از پله ها پایین بیندازم .

سوال پدرم مثل این که مرا از جا کند.راستی از پلکان خود را پایین انداختم و وقتی

توی ایوان ، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا دید ، وحشتش گرفت.و پرسید :

« چرا رنگت این جور پریده ؟»

و من وقتی برایش گفتم ، خوب یادم است که رویش را تند از من برگرداند و

همان طور که از ایوان پایین می رفت ، گفت :

« خوب دختر ، گناه کبیره که نکردی که

اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم ،هنوز توی فکر بودم و

هنوز از خودم و از چیز دیگری خجالت می کشیدم.مثل این که گناه کرده بودم.

گناه کبیره.مثل این که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا دیده.

این مطلب را از آن وقت ها همین طور بفهمی نفهمی درک می کردم.اما حالا

که فکر می کنم ، می بینم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا

آب می کرد ، خجابت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابیده باشد.وقتی بعد

از همه ، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزیدم و لحاف را

تا دم گوشم بالا کشیدم ، خوب یادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می گفت:

« اما راسی هیچ فهمیدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟به خیالش معصیت

کبیره کرده

و پدرم ، نه خندید و نه حرفی زد.فقط صدای پکی که به سیگارش زد، خیلی

کشیده و دراز بود و من از آن خوابم برد.

گنج

«ننه جون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش . منو تازه دو سه سال بود به خونه شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم ...»

خاله این طور شروع کرد. یکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده بود و پس از افطار ، عصومه سلطان ، قلیان کدویی گردویی گردن دراز ما را - که شب های روضه ، توی مجلس بسیار تماشایی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که نی قلیان را زیر لب داشت ، این گونه ادامه می داد :

«... تو همین کوچه سیدولی - که اون وقتا لوح قبرش پیدا شده بود و من خودم با بیم رفتیم تموشا ، قربونش برم ! - رو یه سنگ مرمر یه زری ، ده پونزده خط عربی نوشته بودن . اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش . آخه اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود ، قرآنو بهتر از بی بیم می خوندم . اما خط اون لوح رو نتونستم بخونم . آخه ننه زیر و زبر که نداش که ... آره اینو می گفتم . تو همون کوچه ، یه ارامسرایی بودش خیلی خرابه ، مال یه پیرمردکی بود که هی خدا خدا می کرد ، یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش  ره و راحتش کنه ...»

خاله پس از آن که یک پک طولانی به قلیان زد و معلوم بود که از نفس دادن قلیان خیلی راضی است ، و پس از اینکه نفس خود را تازه کرد ، گفت :

«... اون وقتا تو محل ما یه دختر ترشیده ای بود ، بهش بتول می گفتن . راستش ما آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود . من خوب یادمه روزای عید فطر که می شد ، با ییشای صناری که از این ور و اون ور جمع می کرد ، متقالی ، چیتی ، چیزی تهیه می کرد و میومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی نماز تموم می شد، پیرهن مراد بخیه می زد.

ولی هیچ فایده نداشت . بی چاره بختش کور کور بود . خودش می گفت :

«نمی دونم ،خدا عالمه ! شاید برام جادو جنبلی ، چیزی کرده باشن . من کاری از دستم بر نمیآدش .

خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه یتیمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود به یه سوپر شوور کنه !»»

یک پک دیگری به قلیان و بعد :

«« عاقبت یه دوره گردی ، که همیشه سر کوچه ما الک و تله موش می فروخت ، پیدا شدو گرفتش . مام خوش حال شدیم که اقلا بتوله سر و سامونی گرفته . بعد از اون سال دمپختکی شب عید - که مردم ، تازه کم کم داشتن سر حال میومدن - یه روز یه شیرینی پزی که از قدیم ندیما با شوور بتول - راستی یادم رفت اسمشو بگم - با مشهددی حسن رفیق بود سر کوچه می بیندش و میگه :« رفیق ! شب عیدی ، اگه بتونی پولی مولی راه بندازی ، من بلدم ، ... دو سه جور نون شیرینی و باقلایی و نون برنجی می پزیم ، ... خدا بزرگه ، شاید کار و بارمون بگیره » مشهدی حسنم حاضر میشه و شیرینی پزی رو علم کنن . اما نمی دونن جا و دکون کجا گیر بیارن ! مشهدی حسنه به فکر می افته برن تو همون کارمسراهه و یه گوشه ش پاتیل و بساطشونو رو به راه کنن .

با هم میرن پیش یارو پیرمرده و بهش قضیه رو حالی می کنن و قرار می ذارن ماهی دو قرون کرایه بهش بدن . اما پیرمرده میگه : «من اصلاْ پول نمی خام . بیآین کارتونو بکنین ، خدا برا مام بزرگه

خاله ، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گوش هایش کر شده و ما مجبوریم برای این که درست حرفهایش را بفهمیم و محتاج دوباره پرسیدن نشویم ، بی صدا گوش کنیم . او به قدری گیرا و با حالت صحبت می کند که حتی بچه ها هم که تا نیم ساعت پیش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می کردند ، اکنون ساکت شده ، همه گوش نشسته بودند . در این میان تنها گاه گاه صدای غرغر قلیان خاله بود که بلند می شد و در همان فاصله کوتاه ، باز قیل و قال بچه ها بر سر شب چره در می گرفت . خاله پکش را که به قلیان زد ، دنبال کرد:

«« ... جونم واسه شما بگه ، مشهدی حسن و شریکش ، رفتن تو کارامسراهه و خواستن یه گوشه رو اجاق بکنن و پاتیلشونو کار بذارن . کلنگ اول و دوم ، که نوک کلنگ به یه نظامی گنده گیر می کنه ! یواشکی لاشو وا می کنن و یک دخمه گل و گشاد ...! اون وقت تازه همه چیزو می فهمن . مشهدی حسن زود به رفیقش حالی می کنه که باید مواظب باشن . پیرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه ؛ در

کارامسرا رو می بندن  و میرن سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می دارن ؛ یه سرداب دور و دراز پیدا میشه . پیه سوز شونو می گیرن و میرن تو. دور تادور سرداب ،با ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده که ردیف چیده بودن و در هر کدومم یه مجمعه دمر کرده بودن. مشهدی حسن و رفیقش دیگه تو دلشون قند آب می کردن. نمیدونستن چه کار بکنن ! لیره ها بوده ، یکی نعلبکی ! خدا علمه این پولا مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قایم کرده بودن . بی بیم می گفت ممکنه اینا وقف سید ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شده بود . اما هرچی بود ، قسمت دیگری بود ننه جون ...»» خاله چشم های ریزش رو ریزتر کرده بود و  در چند دقیقه ای که گمان می کنم به آن لیره های درشتی که می گفت - لیره های به درشتی یک نعلبکی - فکر می کرد. چه قدر خوب بود که او ی: دانه از آن ها را - آری فقط یک دانه از آن ها را - می داشت و روز ختنه سوران ، لای قنداق نوه پنجمش ، که تازه به دنیا آمده بود ، می گذاشت ! چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او می توانست یک سینه ریز و یآ «ون یکاد» یا یک جفت گوشواره سنگین با آن ها درست کند و برای عروس حاج اصغرش بفرستد!...چقدر خوب بود !شاید خیلی فکرهای دیگر هم می کرد...

«...آره ننه جون!نمی دونین قسمت چیه!اگر چیزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از سر کوه نمی تونه بیاد ببردش.خلاصه ش ، مشهدی حسه و رفیقش ، هفته عید، شیرینی پزیشونو کردن ، پولارم کم کم درآوردن . جوری که یارو پیرمرده نفهمه ، سه چار ماهی که از قضایا گذشت ، به بونه این که کارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده ، کارامسراهه رو زا پیرمردک خریدن . اونم که از خدا می خاس پولشو گرفت و گفت

خیرشو ببینین و رفت. کم کم ما می دیدیم بتوله سرو وضعش بهتر میشه ؛ گلوبند سنگین می بنده ؛ النگوای ردیف به هردو دست؛ انگلشتر الماس ؛ پیرهن های ملیله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خیر...!مث یه شازده خانم اومد و رفت می کنه . راسی یادم رفت بگم ، همون اولام که کار و بارشون تازه خوب شده بود ، بتول یه دختر برا مشهدی حسنه زاییده بود و بعدش دیگه اولادشون نشد

یک پک دیگر به قلیان و بعد :

«مشهدی حسن رفیقشو روونه کربلا کرد و از این جا لیره ها و کله برهنه هارو لای پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می کرد و می فرستاد براش. اونم اون جا می فروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. از سر تا ته محله رو خریدن . هرچی فقیر مقیر بود ، از خویش و قوم و دیگرون ، بهش یه خونه ای

دادن و همم خیال کردن خدا باهاشون یار بوده و کارشون رو بالا برده . هیشکی هم سر از کارشون در نیآورد.خود مشهدی حسنم با بتول یه سال بار زیارتو بستن رفتن کربلا. من خوب یادمه داشای محل براشون چووشی می خوندن و چه قدر اهل محل براشون اسفند و کندردود کردن . نمی دونین ننه ! از اون جام رفتن مکه و بتول که اول معلوم نبود کس و کارش چیه و آخرش کجا سربه نیست میشه ، حالا زن حاجی محل

ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی!...من که خیلی دلم تنگ شده . ای ...یه پامون لب قبره ،یه پامون لب بون زندگی. امروز بریم ، فردا بریم ؛ اما هنوز که هنوزه این آرزو تو دلم مونده که اقلا منم اون قبر شیش گوشه رو بغل بگیرم ...ای خدا! از دستگاتکه کم نمیشه...ای عزیز زهرا!...» خاله گریه اش گرفته بود . شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گریه کنند یا نه .من حس می کردم که همه خیال می کنند روضه خوان ، بالای منبر ، روضه می خواند. ولی خاله زود فهمید که بی خود دیگران را متاثر ساخته است. با گوشه چارقد ململش ، چشم هایش را پاک کرد و یک پک محکم دیگر به قلیان زد و ادامه

داد : «...زن حاجی ، یعنی بتول ، بعد از اون دختر اولیش ،...که حالا به چهارده سالگی رسیده بود و شیرین و ملوس شده بود و من خودم تو حموم دیده بودمش و آرزو می کردم یه پسر جوون دیگه داشتم و تنگ غلش می انداختم ،...آره بعد از اون بتول انگار فهمیده بود که حاج حسن خیال زن دیگه ای رو داره.آخه خداییشو بخوای مردک بنده خدا نمی خاس با این همه مال و مکنت ، اجاقش کور باشهو تخم و ترکش قطع بشه .خود بتول هم حتمن از آقا شنیده بود که پیغمبر خودش فرموده که تا چارتا عقدی جایزه و صیغه ام که خدا عالمه هر چی دلش خواست.واسه این بود که به دس و پا افتاد ف شاید بچش بشه و حاجی زن دیگه ای نگیره . آخه ننه شماها نمی دونین هوو چیه !من که خدا نخاس سرم بیآد . اما راستش آدم چطو دلش میآد شوورش بغل یه پتیاره دیگه بخوابه؟ دیگه هرچی دعانویس بود ،دید. هرچی سید ولی ؛ که لوحش تازه خواب نما شده بود ، نذر کرد؛ آش زن لابدین پخت ؛ شبای چهارشنبه گوش وایساد ؛ خلاصه هرکاری که می دونست و اهل محل می دونستن کرد ؛ ...تا آخرش نتیجه داد و خدا خواست و آبستن شد.زد و این دفعه یه

پسر کاکول زری زایید...» باز خاله ساکت شد و یکی دو پک به قلیان زد و در حالی که تنباکوی سر قلیان ته کشیده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛ معصومه سلطان ؛ قلیان را با کراهت تمام ، از این که از شنیدن باقی حکایت محروم می شود ؛ بیرون برد و ادامه داد :

«...آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بیاره .راس راسی می تونه یه روزه یه ونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه. آره جونم ، تازه حسین آقا ، پسر حاجی حسین ، به دنیا اومده بود که بی چاره بدبخت خودش سل گرفت !نمی دونین،نمی دونین!دیگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد. از حکیم باشی های محل گذشت ، از خیابون های بالا و حتی از دربارم -دوکتوره -موکتوره- یه؟نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن.اما هیچ فایده نکرد.هردفعه فیزیتای ، گرون گرون و نسخه های یکی یه تومن بود که می پیچیدن. اما کجا؟... وقتی که خدا نخادش ،کی می تونه آدمو جون بده؟آدمی که بایس بمیره ،بایس بمیره دیگه! دست آخر که حاجی همه دارایی و ملک و املاکشو خرج دوا درمون کرد،مرد!

و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتولم زودی دخترشو شوور داد. هر چی هم از بساط زندگی مونده بود ، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور فرستاد.خونه نشیمنشم ، طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن- ازش گرفتن. اونم بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت...سربه نیس شد!اما یه دوسال بعد، دخترم -توعروسی یکی از هم مکتبیاش-اونو دیده بود که تو دسته این رقاصا نیست که تو عروسیا تیارت درمیارن،...تو اونا دیده بود داره می رقصهخاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقیقه ای در آن میان جز بهت و سکوت و انتظار نبود . عاقبت خواهرم به صدا درآمد که :«خاله جان آخرش چطور شد؟» خاله جواب داد:

«نمی دونم ننه . حالا لابد اونم یا مثه من پیر شده و گوشش نمی شنوه ، و یا دیگه نمی دونم چطور شده . من چه می دونم؟ شایدم خدا از سر تقصیراتش گذشته باشه. آره ننه جون!اگه مرده ، خدا بیامرزدش!و اگه نمرده ، خدا کنه دخترش به فکرش افتاده باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه

نامه ای برای دستهایت

این نامه را برای دستهایت مینویسم

بله برای دستهایت
چرا که دستهایت مهربانتر ازتواند، متمدنتر

و با طبیعت زنها آشناترند واسراروعوالم آنان را بهترمیفهمند.

2
علاقه من به دستهایت باستانی ست،

تعجب من نیز به دستهایت،قدیمی قدیمی است.

تعجب من از روزی شروع شد که

دستهایت را در یکی از کافه تریاهای سن ژرمن پاریس، دیدم.

که تنها نشسته اند، گاهی با سیگار حرف میزنند.گاهی با روزنامه

گاهی هم با هیچ چیز.

دستهایت را دیدم، در فضا خطوط و دایره و اشکالی رسم میکنند که

تنها زن عربی آنها را میفهمد.

زنی که بر پیاده روی اندوه چمباتمه زده است، درست مثل من.

 ۳

دستهایت ،ساحل شنی است که روی آن دراز میکشم

وقتی که طوفان زده میشوم

دستهایت نخلهایی ست که وقت درد زایمان آنها را می تکانم،

و رطبهای ترو تازه بر سرم فرو میریزند.

 

4

این نامه را برای دستهایت مینویسم .

از بس که برایت نامه نوشتم خسته شدم.

دستهایت با نامه من جشن میگیرند،

اما تو نامه را درسطل بیهودگی می اندازی.

دستهایت مستمندانه رفتار میکنند اما رفتار تو بسیار ابتدایی است.

دستهایت همه درهای گفتگو را بازمیکنند

اما تو همه درها را برویم میبندی.

5

وقتی کسی نیست که پناهگاه من باشد،به دستهای نیرومندت پناه میبرم.

وقتی چیزی نیست که پوشش من باشد،انبوه موهای دستهایت را میپوشم.

وقتی کسی نیست که مرا طعام دهد وسیرابم سازد،

به دستهایت پناهنده میشوم.

 ۶

دستهایت همواره با منند

هنگام خوشبختی و بدبختی ،دستهایت همواره جزو حزب منند.

روزی که مثل رعد و برق می غریدی و مثل حاکم عربی رفتار میکردی،

و به هیچکس اعتماد نداشتی ، به رای و اندیشه دیگران وقعی نمیگذاشتی،

و یا مثل شیخ قبیله که ازشورا و دموکراسی

و گفتگوی باز و صریح صحبت میکنند،

اما با هیچکس حرف نمیزند و مشورت نمیکند.

7

دستهایت دو کتاب مقدسند،که همیشه پیش از خواب می خوانمشان

دستهایت دو جنگل پر درختندکه در لحظه های رنج و افسردگی

پناهگاه منند.   

دستهایت دو تکه چوبند که وقت غرق شدن به آنها می آویزم.

دستهایت دو بخاری اند که روبروی آنها زانو میزنم،

هنگامیکه از سرما میلرزم.

8

 وقتی که بیرون از خانه ای دستهایت را میبینم و با آنها قهوه مینوشم.

همه کارها وغمهایم را فاش میسازم،

و پرونده ای کامل تسلیمش میکنم.

از همه شکایتهای عاطفی که برعیله تو کردم و همه اش به زیانم تمام شد.

۹

دستهایت دوست منند،پیش از آنکه من دوست تو باشم

و علاقه من به آنها،

ریشه دارتر و شریفترو بهترازعلاقه من به توست.

اگر روزی تصمیم گرفتی که به نقطه ای ازین جهان سفر کنی

همه چمدانهایت را بردار

و تنها دستهایت را برایم بگذار.

۱۰

من تو را و دستهایت را مخلوط نمیکنم

دستهایت صلح آمیزند،اما تو دشمنی میورزی

دستهایت با گذشتند،اما تو متعصبی

دستهایت روشنفکرند،اما تو فرهیخته نیستی.

دستهایت آبی اند،اما تو مثل چوبی

من هیچ گاه نو بودن دستهایت را

با قدیمی بودن تو نمی آمیزم.

11

دستهایت همواره کبوتر صلح منند،

وقتیکه دعوایمان میشود،دستهایت میان ما آشتی برقرار میسازند.

هنگامیکه مرا به گریه می اندازی

دستهایت اشکهایم را پاک میکنند.

12

از دستهای پدروارت سپاسگزارم

از تک تک انگشتانت،ناخنها و رگهایت سپاسگزارم.

دستهایت در زمان سرگردانی ،خانه من بودند.

و در زمان توفانی سقف من

و بعد از این که فرش وطن را اززیر پایم کشیدند،دستهایت موطن من بودند.

۱۳

ای مردی که به صداقت دستهایت می بالی

هر گاه تصادفا آنها را

در فرود گاهی یا بندر گاهی

یا در قهوه خانه ای از قهوه خانه های پیاده رو دیدی

 

سلام مرا به آنها برسان!

 

سعاد صباحی،شاعره سرشناس کویتی
رویاهایم چون برگ پاییزی فرو ریختند ،مترجم خودم

 
از طرف من دستهاتو ببوس
دستهای تو بودند که قشنگترین ملودی نوازش رو برای من زدند...

خواستگاری برای احمق

عینکشو میزنه بالای موهاش،لنزای بیرنگشو بر میداره و دونه دونه میذاره روی مردمکهای سبزش.ریمل مشکی رو بر میداره و و هر مژه اش رو سه چهار برابری ضخیم و تیره میکنه.با این مژه های تیره چقدر وحشیتر بنظر میاد.ذاتش وحشیه،یه فروردینی سرکش که راحت رام دل نمیشه.
هر دفعه لنز میذاره یاد حرف دختر عمه اش میفته،خره برو عمل کن ،الان چشمهای سبز،رو بورسه،اونم چشمهای تو.
باید بزنم،باید بزنم...
 توصیه شده ی خان عمو جانه،اونور میز تو هتل نشسته و با بند ساعت گرون قیمتش داره ور میره،فقط میدونه که باید گرون باشه،حتما کسیکه ماشین رونیز سوار میشه ،ساعتش هم گرونه!
نگاهش از روی مچ دست پسر میره بالا،چه بلوز خوشرنگ و تمیزی پوشیده،یعنی همیشه انقدر تمیزه؟چه کراوات شیک و خشگلی،اوم بد نیست،سورمه ای با خطوط درهم آبی آسمونی،عشقش چه رنگیه؟ یعنی تا حالا عاشق شده؟
چقدر راحت لم داده،میتونه ازین رسمیتر بشینه،نمیتونه؟چقدر حرف میزنه،پشت سر هم،خیلی که حواسش رو جمع میکنه ،4کلمه رو بیشتر از همه میشنوه :خونه،ماشین،ویلا،پول...خونه ،ماشین،ویلا،پول.پیش خودش تکرار میکنه تعهد،وفاداری،عشق،صداقت...تعهد ،وفاداری،عشق،صداقت!
باید بزنم،باید بزنم...
چشمهاشو ببین،خدای من یه دنیای دیگه است...دهن و چشم انقدر بهم نزدیک و پیامها انقدر متفاوت!شهوت و مرد سالاری تو چشمهاش داره موج میزنه،پول و ثروت تو کلامش،بابا طوفان بپا کردی با این امواج ...نه مثل اینکه هیچ خبری از صخره های غرور نیست که ترو بشکونه؟
بحثش سر چی بود؟باید حواسم باشه،شاید یه سوالی ازم پرسید.ای بابا هنوز که داره از املاک جد و آبادش میگه....بگذریم.
موهاش چه کم پشته،از ایناس که بعد از 30 سالگی موهاشون شروع بریختن کرده !مهم نیست ولی تا حالا دستهای زنی توی این موها رفته؟خودتو گول نزن،بالاخره که چی !حالا معلوم نیست چه شامپویی میزنه!تصورشو بکن دختر کسیکه ماشین رونیز داره،شامپو پاوه بزنه به سرش!!!خوش خنده بوده بودن هم دردسره!نیش پسر تا بناگوشش باز میشه،تو دلش میگه نیشتو ببند پسره ی ...معلوم نیست با اون نگاه کثیفش چه جوری داره میبیندش، لخت یا با لباس خواب!
باید بزنم،باید بزنم...
2تومنی های نو رو از تو کیفش جلوی چشمهای دختر در میاره و میذاره تو بشقاب گارسون، 7 تا اسکناس آبی نو یعنی میدونه آبی سرور هر چی رنگه تو عشقه؟؟؟انگار که قله توچال رو فتح کرده مرتیکه ،با لبخندی دعوتش میکنه بسمت ماشین،تو راه از چشمهای سبزش تعریف میکنه، بی اختیار دستش میره زیر شال ،لای موهاش،مونده چه جوری اون مسیرو شونه به شونه اش تحمل کنه!
باید بزنم باید بزنم...
صدای داد و بیداد بابا داره میاد از بیرون ،احمق ،احمق،احمق !
احمق لنزاشو در میاره،ریملشو پاک میکنه عینکشو به چشمش میزنه و بفردا فکر میکنه،فردا شنبه است،فرصت خوبیه ،آرایشگاه خلوته،10 جفت چشم نچ نچ کنان نگاهش نمیکنن ،وقتی داره به شهناز جون میگه،مثل 3سال پیش برام 3 سانتی بزن.
میدونه خونه که بیاد،مامانش میگه خاک بر سرت کنند،دیوونه ی بدبخت، و باباش میگه احمق، باز تو رفتی گند زدی تو اون موها.
باید بزنم،باید بزنم،هم موهامو هم دادهامو...

این داستان چندان واقعی نیست.