*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

صبحی در پشت در

مانده برجای ،جای کفشی و نای جورابی در می زند ، چشم بگشای ! ای خرمن گل بیا با گلوی خروسان اذانی بگو از آن فاصله بسیار دور هر روستایی بر می خیزد از جای ، قرص نانی و کمی پنیر تا پایان کوه ، یا بیلی بر شانه و زنبیلی در دست و شاید شالی بر کمرش و گیوه ای در پای دارد .ناقوس شخم کم کم باورم می شود .بدانید : آسمان دست و رو شسته و پاک ، به رنگ آبی می درخشد ستاره ای نورانی و تا ستاره ای پر نور کمی آنطرفتر فاصله ها زیاد است و خوشه های طلا دسته دسته ناگهان از آسمان بعد از غرشی نا بهنگام بر سر مردمان می ریزد ، کبوتران تا پناهگاه خود فرسخی بیشتر فاصله ندارند .می بینم تگرگی با نور خدا آغشته به سرعت عشق بر زمین همان روستا به محفل می نشیند آنچنان که بر زمین ، انگار دانه های یاقوت پاشیده ایم و ناگهان ابرها پراکنده و آسمانی دوباره شفاف ، این بار کمانی از ابرو , بر آسمان ظاهر شده است .چوپانان همچو گذشته صبح به شیر می رسند و گله در صحرا پراکنده می شوند و دوباره همان قرص نان و کمی پنیر و همان گیوه دیروزی همراه با کمی از خورشید زرد طلایی همراه با چای پر رنگ کتری ، خستگی از تن مردمان روستا دور می کند . ( این کجا و آن کجا ) خیلی ممنون از یه بنده خدا که منو از افکار شیطانی کمی دور کرد تا دیگه...بماند

 

ببخشید

سلام این چند وقته حالم خوب نیست افکار شیطانی پیدا کردم  بعد خیلی کامل توضیح میدم.(شرمنده بهتون پس میدم )

بگذار بمیرم در کنار تو

وه !

 چه شوم و وحشتناک است اینکه زردِ زردْ  در خزان بمیرم .        

وه !

 چه سخت است همچو درخت سرو بودن و آخر ، در تنوری برای یک تکه نان بمیرم.

وه !!

ترسِ من از مرگ نیست بلکه از ماندنْ عاجزم و می هراسم ، یا مثل دیگران بمیرم .

وه !!

چه زیبا به بَره های پرواری آب و دانه می دهند ، می ترسم همچو همان بره که در دکانْ می میرد، با چاقوی شیطان بمیرم .

آی باد غارتگر !!

از گناهِ ما مگذر ! تا همانندِ شقایق های سُرخ و بی نشانْ بمیرم .

با تؤام ای مرگ ، ما را حریف می دانی ، ما یاد گرفته ایم رو به خُدا و آسمان بمیریم .

 آی اژدهای آتشزا !!

قسمتِ کلاغان و کافران باد !  که ما هم در آشیان زادیم و هم در آشیان بمیریم .

آخرِ خطْ برایت بگویم :

سرافرازی و افتخارم ، اهتزاز و مرگ در آستان توست .

برایمان افتخار است جانِ بیقرارمان فدای آستان تو ، مایلیم این که چنین بمیریم در کنار تو .

( ولادت اختر تابناک امامت و ولایت امام هشتم علی ابن موسی الرضا (ع) رو به همه دوستان تبریک عرض میکنم)

تو را میبینم

چند صباحی است دلم میل به آرزوئی دارد تا از خدا بطلبمش اما زحمت زیاد دارد چون عاشق است میل به گفتگو دارد .

به خیالم لحظه های شادش دریائیست آبی آبی ، و انتهائی ندارد از انتظار بگو نه از گفتگو ؟

آن همه خواب و خیال گذشته همه باطل شد ، کو آرامشی که مرا کشاند تا بام گفتگو ؟

مغرور مشو بیا تا بام خیالم که فوج فوج پرنده خواهی یافت و فرش فرش آرزو ! 

بنگر لحظه ای فقط لحظه ای ، آیینه را ، ببین نهاده ای برپیشانی طاقی از ابرو ، و چشمانی دریایی پر از خلسه ناز که آرزو نیست ، بلکه نقش خورشید است در آیینه روبرو

هر دم فکری رسد به خاطرم ، و چند خطی می نویسم که ناگهان نقش بسته ای در خطوط دفاترم ، در سراب روبرو  تو را میبینم