اگر چه سخت دلگیرم ، در این تکرار مکررات اسیرم
لیکن از صمیم قلب تُرا ای زیبای خُفته در رختخواب شب ،
تُرا تا لحظه دیدار ، تُرا تا مرز بی انکار ، تُرا می خواهم و تُرا می جویم . ( خدا )
اما تو مثلِ همیشه مرا در خود جا مگذار ، نگاهم کُن ، نگاه منم همان خودِ تنهایی در سقف کوتاهِ دلتنگی .
حریص ام برای لحظه موعودت ، گریزی نیست از این بودن و لیک با تو خواهم آمد به سبزینگی دِلت ، و از هر فرصتی با تو برای عشقت لبریزم از آرزوی شبانگاهی .
بدون تو دلم را برکدامین شانه استوار آویزان کنم ، صدایی جز حزنِ دلْ در این دالانِ تنهایی نیست .
چرا دیگر نمی آیی تا از این کابوس طولانی رهایمْ کنی ؟
بیا و مرا با خودت ببر ، حتی به هر بن بست که می خواهی ، ولی مرا در خویش جا مگذار ، ببر به هر جایی که بتوانم ریشه ای در خاک تَر کُنم .
در اینجا شعاریست بنام ( بدونِ عشق باید سر کرد ) .یاد آنروزهایی که دلم سبزُ بهاری بود و از آن زمان تا چند وقتی در احساسم طنینِ عشق جاری بود یاد آنروزهایی که دلم پْر از تمنای تو بود و از آن زمان تا چند وقتی در احساسم طنینِ موسیقی جاری بود
خدا منو خیلی دوست داره خیلی بیشتر از اونی که حتی فکرش و میکنم خیلی هوای منو داره نمی زاره تو دردسر بیافتم