چند صباحی است دلم میل به آرزوئی دارد تا از خدا بطلبمش اما زحمت زیاد دارد چون عاشق است میل به گفتگو دارد .
به خیالم لحظه های شادش دریائیست آبی آبی ، و انتهائی ندارد از انتظار بگو نه از گفتگو ؟
آن همه خواب و خیال گذشته همه باطل شد ، کو آرامشی که مرا کشاند تا بام گفتگو ؟
مغرور مشو بیا تا بام خیالم که فوج فوج پرنده خواهی یافت و فرش فرش آرزو !
بنگر لحظه ای فقط لحظه ای ، آیینه را ، ببین نهاده ای برپیشانی طاقی از ابرو ، و چشمانی دریایی پر از خلسه ناز که آرزو نیست ، بلکه نقش خورشید است در آیینه روبرو
دیدم کسی اینجا نظر نداده دلم سوخت
خیلی خوب می نویسی ایلیا
منم دوست داشتم از نوشته هام برات میدادم ولی به یکی قول دادم که نوشته هام فقط و فقط برای اون باشه