*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

مقدمه خاطرات (کلنگ میزنم!؟...)

سلامی چو بوی خوش آشنایی به تمام دوستانم که همیشه دوست داشتن این وبلاگ فعال باشه و اون دوستانی که اینجا رو خونه خودشون میدونستن و سر میزدن...با همه این اوصاف اومدم تا این چند وقتهای که نبودم..نتونستم..تنبلی کردم و....حالا بماند! رو جبران کنم...یه جورایی یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...
۳ ماه آموزشی به خوبی تمام شد سر یگان خدمتی هستیم ۲روز خونه یه روز یگان کار دفتری پشت کامپیوتر و... خاطراتی که میخوام بگم از اول ب بسم ا... شروع می شه از اون ۳ماه آموزشی که دوستانم برام یادگاری نوشتن..یادگاری هاشون رو می نویسم تا هیچ موقع اونها رو فراموش نکنم... از خودم میگم دفتر خاطر هام و دوست خوب و همیشه همراهم خودکار آبیم...!! خودکاری که توی جیبم جای مخصوصی داشت .الآن با اینکه جوهری از عمرش نمیبینم اما باز هم میتونه باهام حرف بزنه البته هر حرفی بزنه از عمرش کم میشه جوهر عمرش رو روی دفتر خاطرات دوستام حک کرده تا همیشه در خاطره باقی بماند...
حالا از دفتر خاطراتم بگم که عکس یه خانوم خوشگل رو روی خودش نقش بسته و هر کی که می خواست توی دلش بنویسه اونو مجذوب خودش می کرد و آخرش چند شمع که پایان کارش رو میگفت.! روی جلد با این بیت شروع کردم :
 « از آن روزی که سربازی بنا شد      
~*~      ستم بر ما نشد بر مادران شد »   و اولین کسی که روی برگ دلش نوشت دوست و هم خدمتی که تختمون کنار هم بود می نویسه:


بنام آنکه عشق را آفرید تا سرزمین وداع آتش بگیرد
با عرض سلام و عرض ادب خدمت دوست و همخدمتی عزیزم....(..اسم رو میگه)بزرگوار امیدوارم که همیشه شاد و خرم باشی و بتوانی خدمت سربازیت را با موفقیت به پایان برسانی.و در دیگر مراحل زندگیت بتوانی سر افراز و سر بلند باشی به امید روزی که تو را سر فراز و سر بلند و سبز ملاقات کنم دوست و دوستدار تو بنده حقیر رسول زارعی
(امضاء کرده و مینویسه داخلش ):یک روز بعد از میان دوره
۱۱/۱/۸۴
و زیر امضاش اضافه میکنه:
در رویای کودکانه ام آموختم به چیزی که به من تعلق ندارد فکر نکنم ناگهان او ؟
(نمیتونم بخونمش بد نوشته ای کیو)...فکرم شد.
(آخرش ):به چشمانت بیاموز هر نگاهی ارزش دیدن ندارد.


نظرات 1 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:05 ق.ظ

سلام ایلیا جان خوبی
اومدم بگم که خوندم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد