*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

یا رب ...

آن که دلش تاب ندارد منم
شب همه شب خواب ندارد منم
اشک، تو ای گوهر شب رنگ من
مونس و غمخوار دل تنگ من
آه نزن تیغ تو بر پشت من
باز نکن پیش همه مشت من
آه پس آن کوه غرورم چه شد؟
واژه پسوند حضورم چه شد؟
آینه فهمید که پرپر شدم
محو تو بودم که کبوتر شدم
حادثه از بال و پرم می چکد
مثنوی از چشم ترم می چکد
سنگ مشو قفل به پایم بزن
گنگ مشو باز صدایم بزن
خسته شدم کو هیجان قنوت؟
فاجعه در فاجعه یعنی سکوت
ای نفست ساحره حرفی بزن
با من سودازده حرفی بزن
خسته ای افتاده به راه توام
عاشق آن سوز نگاه توام
پلک نزن! خوب بسوزان مرا
با تف اشکت بفروزان مرا
اشک همان آیه تقطیر آه
حادثه یعنی میعان نگاه
من که شبی ساده شکستم تو را
آمدم اینک بپرستم تو را
عقل ببستم که شود پست پست
عشق منم، من که غرورم شکست
من که لب عاطفه چیدم تورا
ساده و یکرنگ کشیدم تو را
وه! که تو این بار چه آبی شدی
آب که نه! باز سرابی شدی
عاشق و هجران زده دیدم تو را؟
راست بگو، خواب ندیدم تو را؟
باز که سودا زده ای مرحبا!
از ره دور آمده ای مرحبا!
باز خلیلم شده ای ربح کن!
منتظرم، قلب مرا ذبح کن
یا بزن از ریشه مرا زخم کن
یا به دل عاشق من رحم کن
زخم اگر می طلبی، سر بزن
رحم نکن ضربه آخر بزن
رحم چو خواهی صنم غمگسار
زخم مرا باصله مرهم گذار
هرچه کنی باز رهینم تو را
صبر کن،ای وای!ببینم تو را
باز پریخانه چشمت نم است
اشک تو مجروح ترین مرهم است
ای نگهت سایه ابر بهار
بر تن تفدیده قلبم ببار
فاش بگو، در کف تقدیر چیست؟
سهم دلت! سهم دلت! کیست؟ کیست؟
آن که به شب رنگ سحر زد کجاست؟
در دلت امروز کپر زد کجاست؟
آن زن همتاسه خورشید کو؟
آن که تو را یک شبه دزدید کو؟
آن که به فکر دل من نیست، کیست؟
آن که دلش سهم مرازیست، کیست؟
عاشق مفقود! امانم بده
سهم دلت کیست؟ نشانم بده!
گیج نشو، خیره نگاهم نکن
با نگهت باز تباهم نکن
آن که دل از سینه تنگت ربود
مستحقم من که بدانم که بود
باز که تو خیره به من زل زدی
باز که تو خیره به من زل زدی
از دل خود تا دل من پل زدی
باز تو، شاید... نکند؟!وای نه!!
باز تو، شاید... نکند؟!وای نه!!
البته باید... نکند؟! وای نه!!
حیف که مقصود تو روشن نبود
البته منظور تو که من نبود؟؟
هان؟ نکند باز دچار منی؟
خسته ای از صبر و قرار منی؟
من که شبی ساده شکستم تو را
من که همان یک شبه خستم تو را
من که پس از نفی تو ویران شدم
رفتی و من سخت پشیمان شدم
من که زهجران رخت سوختم
قلب تو را وصله به هم دوختم
من که شبی بر مژه بستم تو را
آمدم اینک بپرستم تو را
عفو کن ای خسته دل پاره تن
جسم توام، تو شده ای روح من
روح توام، روح مرا تن شدی
من تو شد و تو بدل از من شدی
من که توام، تو که منی، ما هم ایم
من و تو تا اوج جنون با هم ایم
ای شبحت با دل و چشمم قرین
محو توام، محو تو آبی ترین
باز سر درد دلم باز شد
ولوله ای در دلم آغاز شد
خوشه سربسته بغضم رسید
اشک تو از گوشه چشمم چکید
در نگهم یک غم معصوم ریخت
قطره ای از اشک تو بر بوم ریخت
آبی تصویر تو کمرنگ شد
باز برای تو دلم تنگ شد
باز هم افسانه شدی، نقش آب
عاشق دیوانه! سرابی، سراب!!
کاش که تصویر تو آبی نبود
عمر حضور تو حبابی نبود
دفعه دیگر که زدی آتشم
نقش تو را سبزقبا می کشم
تا نشود خاطره ات رنگ آب
با نم یک قطره نگردی سراب
اشک عجین گر بشود با گلم
سبز شوی، ریشه کنی در دلم
سبز شوی، سبزتر از هر بهار
ای نگهت خیس ترین یادگار
ای که شبی رفتی و جا مانده ام
خسته دل از عشق تو وامانده ام
ای که اسیر دل مردم شدی
ای که در این دلکده ها گم شدی
ای سفری، بلبل بی قافله
خاطره ای، خاطره ای، خاطره

میراث سه برادر

در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .
زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به او داد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :« هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت :« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟» حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد . برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم . حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده . او از آنها پرسید که :« چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده ؟» آنها جواب دادند که :« دراین ملک موش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که درهرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت :« شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها .» آنها همه چوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند . تا چوب بدست ها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد . او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد . گربه به میان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه کرد . بقیه فرار کردند . روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید . وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید . او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت . هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند . اما ببینیم گربه چکار میکند . روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد . گربه پرید و دست او را زخم کرد . خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد . شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند .یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد . تا رفت گربه را توی دریا پرت کند ، گربه به زین اسب چنگ زد . مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد . خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند . گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند . آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل های خودش دست می کشد . آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم . خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند .

اونی که مدعی بود عاشقته

اونی که مدعی بود عاشقته
تو رو تو فاصله ها تنها گذاشت

بی خبر رفتو تو این بی راهه ها
ردپاشم واسه چشمات جا نذاشت

آه ......... دل رو سوزوندی
آه .......... چرا نموندی

من و هر ثانیه و جنون تو
واسه من همین خیالت هم بسه

بذار جاده ها اشتباه برن
ما که دستمون به هم نمیرسه

با حریر پیله های کاغذی
واسه من جادرو ابریشم نکن

من به پروانه شدن نمیرسم
حرمت فاصله مونو کم نکن

آه ......... دل رو سوزوندی
آه .......... چرا نموندی

روزی که تو بیایی ...

روزی دوباره

کبوتر هایمان را،

پیدا خواهیم کرد

ومهربانی،

دست زیبایی را خواهد گرفت .

روزی که کمترین سرود،

بوسه است.

روزی که دیگر ،

در خانه هایشان را نمی بندند

وقفل ، افسانه ای است

وقلب ،

برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن

دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف،

دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف

زندگی است

روزی که هر لب ،

ترانه ای است.

ترانه ای است ،

تا کمترین سرود، بوسه باشد.

روزی که تو بیایی

برای همیشه بیایی

ومهربانی ،

با زیبایی یکسان شود.

روزی که ما

دوباره برای کبوترهایمان

دانه بریزیم