زندگی منشوری است دوار که با دوران خود قلب هزاران موجود با احساس را به رنج می آورد و جفت های عاشق را از هم جدا می کند تا فقط قصه دردناکی باقی بماند . اما در این میان من اولین نیستم وآخرین هم نخواهم بود . از جمله کسانی که قلبهایشان از آن خودشان نیست و با نگاهی ویران می شود .
روزی چشمان زیبایت سر گردانم کرد ومرا در پیچ وخم عشقی قرار داد که زندگیم را ویران کرد و من از تو به غیر از تو چیزی نمی خواستم ونام تو مانند یک پیک زیبا روی تن خسته ام پیچید .
آخر ای جانا تو با ما آشنایی داشتی از چه قانون محبت از میان بر داشتی
کاشتی بذر محبت بر دل و بر جان من عاشقم کردی و دست ازسرم برداشتی
بهترین و بدترین درد همه برای یک بار در زندگی عشق است همان علاقه شدید قلبی
بلکه ما همدیگر را تشنه یافتیم و هر آنچه آب وگلاب بود سر کشیدیم ویا اگر گاهی گرسنه می شدیم همدیگر را به دندان می کشیدیم , آ ن گونه که آتش شعله را به سیخ می کشد .
وزخم به تنمان می گذارد . نمی خواهم بیشتر از این ساکن در جلد خویش برایم در انتظار بمانی.
من نیز به پاس اینهمه جانفشانی که در خیزاب برایم انجام داده ای گل سرخی به تو خواهم داد تا بر تاری از گیسوی ات آویزان کنی , تا روح من ترک بردارد جاری کن زلالت را , تشنه مانده ام اینجا , آبی کن خیالت را , چه شد که آسمون به یکدفعه از پرواز تو خالی شد و پر پروازت راحت و بی دغدغه بر من نشست من قناری شعرم , کجاست فرصت و مجالت را و کوچه های دنیا را با دو چشم نا بینا...
من از وقتی که خیلی بچه بودم همیشه شمال که میرفتیم میدوییدم میرفتم لب دریا بغل خونمون میشستم موجا رو نیگا میکردم. بعد خیلی باحالن این موجا ... دیدی پشت سر هم موج میاد سرشو میکوبونه به ساحل برمیگرده عقب ... بعد دقت کردی موجا قبل از اینکه بیان پایین اول میرن بالا ٬ اینجور که میخوان سرشون رو محکم بکوبن زمین .. هرچی بیشتر برن بالا بیشتر میتونن تو سینهی ساحل خودشونو بکشن جلو ... میدونی مشکل چی بود .. همیشه قبل از هر موج یه موجی بوده که سرش خورده تو ساحل و داره برمیگره تو سینهی دریا ... میره زیر موج جدید زیرشو خالی میکنه موجه تو خودش میشکنه ... همچین وقتی میخوره تو ساحل دیگه نمیتونه خودشو بکشه جلو .. موجه قبل از اینکه به ساحل برسه میمیره .. شاید همهی موجا آرزوشون اینه که تو سینهی ساحل بمیرن ... ولی معمولاً تو خود دریا میمیرن فقط جنازشون میرسه به ساحل ... من میرفتم کنار دریا موجایی که به ساحل میرسیدن رو میشمردم ... همیشه ...
و این عاشقانهها ...
آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک میکرد
بر گِرد خاک میگشت
گَرد ملال او را از چهره پاک میکرد
از خاکیان ندانم ٬ ساحل به او چه میگفت
کان موج نازپرورد٬ سر را به سنگ میزد ٬ خود را هلاک میکرد
خود را هلاک میکرد ...
امروز باز با یک جرعه آب به پیشواز عشق می روم و نامه ای از گوهر ناب دارم ، امروز باز با حنجره ای گرفته به تو خواهم گفت که برای خواندن نامه ام از خود مایه بگذاری .
امروز برایت خواهم نوشت که برای بیاد آوردن روزگار گذشته با آن خاطرات شیرین چه باید کرد .
در این نامه و نامه های دیگر می نویسم که تا کنون از چه و کجا رنجیده خاطرم ، من همان یگانه دوست تو که در آستانم قفس شده بودی و من کبوتر آن قفس .
امروز از عمق درون برایت می نویسم ...