میخواهم آقا برایت، از زخم هایم بگویم
زخمی که مانده است عمری چون استخوان در گلویم
بگذار شعری بگویم از این که چشم تو دور است
از این که دور از نگاهت تنهاییم ناصبور است
در دفتر شعرم آقا! باران اندوه و درد است
بگذار با تو بگویم زخمم دهان باز کرده است
بگذار با تو بگویم با ما چه کرده است یلدا
بگذار آری بگویم یلدا چه کرده است با ما
فصل سیاهی است آقا فصل سکوت است و خنجر
فصل فرومردن عشق فصل نفس های آخر
بگذار با تو بگویم رو راست، بیاستعاره
تقدیم دست و سر از ما از تو فقط یک اشاره
میآیی از جادة نور میآیی از سمت باران
این جمعه باشد ظهورت آقا! اگر دارد امکان
در مقدم چشم هایت روشن کن آیینهها را
سرسبز کن با ظهورت تقدیر آیینهها را
میخواستم شعر خوبی امشب بگویم برایت
اما نشد تا بگویم شرمندة چشم هایت