*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

پرنده های قفسی

میرم تو پاسیو ،سرکشی پرنده هام.آب،دون و روزنامه زیرشون باید عوض بشه،با لذت نگاهشون میکنم...
اینو ببین گرمیش کرده،باید تخم کتونشو قطع کنم.اون یکی یکذره سرما خورده باید تو آبش پودر آنتی بیوتیک بریزم،اون یکی یکذره پکره،یه حموم تو وان کوچولوش حالشو حسابی جا میاره.ای بابا تو چراانقدر ضعیف شدی،برات هویج و زرده تخم مرغ رنده شده میذارم،حالت جا میاد.
اینا رو ببین ،وای چقدر دعوا میکنید!یک هفته قفستونو از هم جدا میکنم تا قدر همدیگرو بیشتربفهمید.گنجشک کوچولوی من چطوره؟حسابی راه افتادی مثل بابات چهچه میزنیا!بابا شو ببین،هنوز داره برای اون ماده تازه وارده خودشو لوس میکنه،اوهوی خانمت پیشته!
با آرامش از پاسیو میام بیرون،هر کدومشون یه جور دارند تشکر میکنن،یکی بال بال میزنه،یکی صداهای تک و ریزی از خودش در میاره،نرها هم دارند پشت سرهم میخونند.چه ساده به آرزوهاشون میرسن ،این 9 تا پرنده ی کوچولو.
و این منم من ،خدای قناریام...!
از پشت شیشه نگاهشون میکنم و با خودم میگم:
خدای من،خدای خوبم،برامون دون نمی پاشی؟؟؟
ما،همه پرنده های قفسی تو هستیم ولی به بیکسی عادت نداریم!

گفتگوی چهار شمع

چهار شمع به آرامی می سوختند...
محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد.
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم
و بعد خاموش شد. » شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد. وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق
هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را
نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند
و عشق بورزند. »پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.
گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید،
پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباش
تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را
روشن کنیم من امید هستم. » چشمان کودک درخشید،
شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود.
ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و
عشق را در وجود خود
حفظ کنیم...

درک کنید

باید بود ... باید گفت ... باید کشید ... باید برید ... باید گذشت ... باید رفت ... باید سکوت ... باید گریست ... باید عشق ... باید تنهایی ... تنهایی ... تنهایی ... تنهایی ... تنهایی ....

شایدم دیر است اما... چشمهام رو که می‌بندم صدای باده که میپیچه توی گوشم و داد میزنه ... واقعاً من اینجا چه کار می‌کنم ؟

دلم واسه یه چیزی تنگ شده که نمیدونم چیه ... تو میفهمی اینو نه ؟ تو می‌فهمی اینو عوضی نه ؟

شاید دلم واسه اون دره‌ای که قرار بود چشم بسته منو ببرید اونجا چشام رو باز کنید تنگ شده ... شاید دلم واسه آخرین باری که نماز خوندم تنگ شده ... شاید دلم واسه یه خواب طولانی تنگ شده ... شایدم ...

نمدونم چرا درست وقتی که فکر می‌کنی خیلی دیوونه شدی ... دندونای عقلت در میان !
« همین الان داشتم بعد از مدتها با حبابی که با کف خمیر دندان درست کرده بودم گپ می زدم. هر دو پر از خالی بودیم، او در نور چراغ پاک و شفاف می درخشید و من ... »

کی گفته بده اصلا خیلی هم خوبه ... این که عقل و احساس آدم همیشه در تضاد با همنا به من یکی که خیلی داره حال میده ... حداقلش اینه تو اگه با عقلت تصمیم بگیری و با احساساتت زندگی کنی و این دوتا همیشه ۱۸۰ درجه مخالف هم باشن ... و تو از زجر کشیدن هم لذت ببری ... دیگه همه چی حله ... اصلا از وقتی فهمیدم که من ایلیا همه‌ی معماهای حل‌نشدنی زندگیم کم‌کم دارن حل میشن ...

زندگی زیباست و اینا ... البته از اون جهت !

فقط با تو...

با تو آسمانی خلق خواهم کرد و کمانی به بزرگی یک خشم و چشمه بزرگی به وسعت خیالهای آویزان به سقف کاهگلی ام ، همیشه با خود فکر می کردم تا کی از عرض زمین به پهن دشت عشق سفر کنم و آن میکده را که شرابش خون است ویران کنم ، نه خیالی بیهوده است من و شاید شما هم نتوانی عاشق باشی و این پیروزی فقط شرطش کلمه ای یک بخشی بنام عشق است.

با تو آسمانی خلق خواهم کرد و پرندگانی که آرزو ها را به صاحبانشان برسانند تا هیچ آرزوئی در دل هیچ گرفتاری نماند .

با تو آسمانی خلق خواهم کرد و ابرهای کومولوس از جنس تن پریان تا پایان هر انتظار بر تختی از عشق تکیه کنی .

با تو آسمانی خلق خواهم کرد و دریائی به رنگ آبی و ماهیانی آکواریومی وحلزونی با پوستینی سخت در مقابل خرچنگهای بزرگتر ، و مرجانهائی برنگ سفید و سنگفرشهای پهنی که استراحتگاه سفره ماهیان می باشد .

با تو حتی زمین را هم خلق می کنم و به شرطی که تو هم زمینی فکر کنی و سبزه زارهایی که تا چشم کار می کند پلک هایمان را نوازشگر است .

با تو در دل زمین آتشفشانی از محبت را فوران می کنم تا تخته سنگهای سیلابی را ذوب کند و هیچ دل سنگی باقی نماند ...

به هر آنچه که تو می پرستی من بیگناهم!

طفلی برگزیده از بطن خاک و زایده عشقم، مکتبم قرآن و عاشق ایمان آرزوی دیرینه ام یک مشت خاک است و کمی شن از ریگزار این دیار برای فهم حقایق، برای فهم گل از گلبرگ و برای ایجاد عشق فقط به کمی نازکاسبرگ نیاز دارم .همیشه از تو به خود می رسیدم اما الان از خود به خدا رسیدم و می بینم همان مشت خاک و کمی روح که در من دمیده می شود و شیطانی از آتش به سجده ام آویزان است .

اگر کمی دقت کنی مرا در بطن آرزوهایت خواهی یافت که به دقت یک قصه غمگین ،شبیه ماه پنهان شده در پشت ابر ظهور خواهم کرد و تا رسیدن به حقایق با تو همسفر می شوم .

اگر سجده ام ناتمام است ، ظهور عشق فرا نرسیده است ولی به توو آرزوهایت پایبندم و از هر رازی که سر به مهر باشد مایه بهای عشق را خواهم گرفت ، از دل تا آنسوی عشق چند فرسنگ را ه بیشتر نیست اگر فقط کمی انتظار با عث دلگرمیت شود ، من همان خواهان ،و تو همان آرزوی برنیامده ، برای به عشق رسیدن به بهانه خود عشق ...