پله ها راآرام آرام بالا میروم...
می خواهم آنچه را که می بینم ببلعم
هوا داغ و سنگین است
ولی من سبکم و چیزی آرام و خونسرد در وجودم می لرزد
دوست دارم از ریشه ی همه شان مکیده شوم و تا نوک همه ی شا خه هاشان بالا برم
دوست دارم آن خزه ای باشم که روی تنه های نجیبشان روییده
دوست دارم آن پرنده ی کوچکی باشم که با جیغ کوتاهی از سر آن شاخه پرید
دوست دارم آن بوته ی تمشکی باشم که خاک آن کنج در آغوشش گرفته
دوست دارم همه ی ذراتم از هم گسسته شوند و همه ی آنچه میبینم باشم
دوست دارم نفس این سبز بی انتها باشم
دوست دارم همخانه ی این شاپرک باشم
می خواهم همه ی عمر این راه را تنهای تنهای تنها بروم
صدای جیر جیرک ها همه ی ذهنم را پر میکند
ازسر هر شاخه ای ...
با همه دل آرزو می کنم
خدایا !!!!!!!!!!!!!!!! تا پاییز زنده ام نگه دار!
می خواهم سبزینه ام را غرق افسون ببینم !
زرد...قرمز..نارنجی ... بنفش ... کبود ... نیلی ... ارغوانی ... خاکستری ...
دوستت دارم آرامش در رویا !!!
به سراغت می آیم ... روزی که غرق رنگ های سوخته ی عاشقی ...
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
نویسندشو نمیدونم کیه. ولی دلمو تکون داد