*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

حسنی

گاو ما ما می کرد
 
گوسفند بع بع می کرد
 
سگ واق واق می کرد
 
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی....
 
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی
 
است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
 
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
 
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی
 
گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت
 
نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش
 
نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت
 
او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند
 
لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
 
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما
 
کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما
 
حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در
 
آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله  درد سر نداشت.قطار به
 
سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
 
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور
 
بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان
 
ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.

او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
 
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد .
 
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
 
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر
 
فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان
 
دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

نمیدونم اینا از کجا در میاد؟

امروز روز خوب و زیبایی بود. هوا بسیار بهاری بود و من از این هوا (گفتم فقط هوا و نه آب و هوا !!) لذت بردم . از آنجا که روزهای خوب پایان‌های خوبی ندارند من قبل از پایان روز تصمیم گرفتم که وبلاگ خودم را آپ‌دیت کنم که خوب باشد. امروز من ساعت سه‌ونیم از خواب بیدار شدم. تراورت قبل از من بیدار شده بود و توی دستشویی بود پس من کمی پشت دستشویی معطل شدم. الیزابت به من می‌گوید تو چرا آشغال‌ها را نمیبری بریزی بیرون - چون من یک هفته‌است هر روز مسؤولیتم را پشت گوش انداخته‌ام - و من باز هم می‌گویم امشب می‌برم ! این اولین چیزیست که امروز به آن اندیشیدم. بیرون یک پرنده آواز می‌خواند. این پرنده هر روز همین ساعت شروع به چه‌چه میکند و من گمان می‌کنم عاشق است و برای درختان آواز می‌خواند. شاید هم دارد با خودش آدم‌فروش را زمزمه می‌کند که اگر این‌طور باشد عجب زمزمه‌اش بلند و دل‌انگیز است. شاید او هم روزی به عشقش برسد هر چه باشد بهار در راه است و بهار فصل جفت‌گیری پرنده‌های عاشق است (مطمئن نیستم البته). امروز کلی باران و برف بارید. همانا من هوای بارانی را دوست می‌دارم. من از خیس شدن زیر باران لذت میبرم و به یاد دارم مادرم همیشه مرا دعوا و توبیخ میکرد از این بابت . از شما چه پنهان قبل از خواب کمی هایده گوش کردم و به راننده‌های کامیون که تمام طول جاده هایده و حمیرا و شکیلا گوش میدهند فکر کردم. آنها چگونه تمام راه را بدون گریه کردن رانندگی میکنند ؟ من یه کم که گوش میکنم دلم میگیرد. من مطمئنم که هایده اگه کمی لاغرتر بود من عاشقش میشدم و صد البته هایده بهتر از بریتنی اسپرز میباشد. ولی از یک سو من خوشحالم که هایده چاق است چرا که با  سر او دعوایم نمیشود سرتونو درد نمی یارم
در پایان از همه‌ی شما خوبان و مهربانان که وبلاگ مرا می‌خوانید و به من سر میزنید همانا متشکرم و از اینکه ممکن است سرتان را درد آورده باشم معذرت می‌خواهم. به نظر شما آیا من طوریم نشده‌ است ؟

قصه آدم

این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .
خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت
یه پوست نازک بود رو دلش .
یه روز آدم عاشق دریا شد .
اونقدر که با تموم وجودش خواس تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخ تو دریا .
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .
خدا ... دل آدمو از دریا گرف و دوباره گذاش تو سینش .
آدم دوباره آدم شد .
ولی امان از دس این آدم .
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل .
باز نه دلی موند و نه آدمی .
خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .
ولی مگه این آدم , آدم می شد .
این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داش هیچی با صد دلی که نداش عاشق آسمون شد .
همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون .
دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .
نه دیگه ... خدا گف ... این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه .
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.
خدا این بار که دل رو گذاش سرجاش بس که از دس آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها دیگه ... بسه .
آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل ... چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .
چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده .
دس کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید ... یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درس شد .
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درس شد .
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد .
روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخ .
آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخ رو زمین و شکل مرواری می شد برمی داش و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون .
تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخ که .
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرف .
یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد .
دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته ... دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجش می زد و تالاپ تولوپ می کرد .
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درس روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند .
آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .

....

خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد .
دلش واسه آدم سوخت .
استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .
چرخید و چرخید .
آسمون رعد زد و برق زد
دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن .
همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .
با چشای سیاه مثه شب آسمون
با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل
اومد جلو و دس کشید روی چشای بسته آدم .
آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد .
فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .
همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود .
نه ... خیلی بیشتر .
پاشد و فرشته رو نیگا کرد .
دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود .
خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته .
ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .
باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .
تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .
دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .
سینشو چسبوند به سینه آدم .
خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش .
آدم فرشته رو بغل کرد .
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد .
آدم با چشاش می خندید .
فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست .
آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دس خدا رو بوسید .
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد .
خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاش .
ماهم آدمو با فرشتش تنها می ذاریم .
خوش به حال آدم و فرشتش
( نظر شما یک گوله برف واسه من ..!)

ای ...

" ای مرا تو همه راز ... آواز مرا تو ساز "

چو یک پروانه ی زیبا...برایم بال پرواز

***

ای روح ترانه ام...شادی جاودانه ام

ای همیشه عطر تو...جاریه توی خانه ام

***

عشق همیشه بیدار...نی راه با تو هموار

ای دوست صمیمی...خواهم تو را چه بسیار

***

بدا به حال مویت...ندیده است چو رویت

ای عشق حسرت انگیز...خو کرده ام به بویت

***

ای صاحب ترانه...بانوی بی بهانه

باغچه ای چه زیبا...می سازمت شبانه

***

ای خط نا نوشته...زیبا تر از فرشته

یک لحظه با تو ماندن... خود خود بهشته

***

ای سایه ی تو از دور...خوشتره از دو صد نور

یک غمزه ی نگاهت...برای من چو یک سور

***

ای گل پرپر نشده...ای شعر از بر نشده

ای بودن تو با من...برایم افسانه شده

***

ای خانه ام خرابت...ای گریه ام یه پایت

می خواهمت بدانی...جان می شود فدایت

***

نزن به تن تو تیشه...نبر ز جا تو ریشه

" ای خواهم نهال تو را... (...) همیشه "