*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

چه لذتی داره...

چه لذتی داره وقتی سحر بلند بشی  و دو تا لقمه غذا بخوری و بعد هم که اذان گفت  با خدای خودت نیایش کنی...

چه لذتی داره حدودا 18 ساعت به عشق بک معبود بزرگ  گرسنگی رو تحمل کنی....

چه لذتی داره به خاطر همون گرسنگی دلت نیاد سخن آلوده ای را ذکر کنی...

چه لذتی داره وقتی با دهان تشنه به گل ها آب میدیم...

لذت داره وقتی به یاد کودکان گرسنه ؛ گشنگی بکشیم ...

لذت داره وقتی لبانت خشک باشه و تشنه باشی و به یاد اربابی بیفتی که تا لحظه آخر لبانش خشک بود و آب نخورد...

لذت داره که نمازت و به عشق روزت اول وقت بخونی..

چه لذتی داره وقتی با دهان روزه نام خدا رو بر زبان می آوریم.

لذت داره وقتی صدای ربنا می آید و ما سفره عشق رو بر پا می کنیم...

وقتی دقایقی مانده به اذان و دلت نمی خواد دیگه روزت و بخوری...

لذت داره وقتی 2 ماه شعبان و رجب و روزه گرفتی و به استقبال ماه عشق میری...

زیباست وقتی قبل از باز کردن روزمون برای همه دعا کنیم برای ظهور آقامون دعا کنیم برای عاشقا دعا کنیم برای جوونا  ...برای مریضا...برای...

اوج لذت و می تونی اینجا پیدا کنی که قبل باز کردن افطار پاشیم و نما زمغربمون و بخونیم...

و بعد برای باز کردن افطار خرمایی بر دهان میزاریم و بازهم به یاد کودکی که گرسنه در گوشه خیابان نشسته میفتیم....

اون موقع که کسی بهت میگه قبول باشه تورو خدا برای منم دعا کن حالا که روزه ای...اون موقع چی لذت نداره؟!

وقتی قبل اذان دلت شعله زردی آشی چیزی بخواد و بعد نزدیک اذان زنگ خونتون در میاد و میگن بفرمایین نذریه...آخ که چه لذتی داره اون موقع...بعد میگی خدایا کاش چیرز دیگه ای خواسته بودم اذت...

کاش می تونستیم به اونایی که روزه نمیگیرن بگیم چه لذتی داره که اونا هم شریک عشق خدایی بشن...

این ماه مبارک بر همگان مبارک

التماس دعا

معجزه عشق ...

سالها پیش ' در کشور آلمان ' زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر کوچکی در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.

اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ' خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ' دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم. آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ' عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود. در گذر ایام ' مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ' دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.

زن ' با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود. پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ' ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.

دوری از ببر' برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت ' مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ' با ببرش وداع کرد.

بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید ' وقتی زن ' بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ' عشق من ' من بر گشتم ' این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود ' چقدر دوریت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حین ابراز این جملات مهر آمیز ' به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.

ناگهان ' صدای فریادهای نگهبان قفس ' فضا را پر کرد: نه ' بیا بیرون ' بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ' بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.

اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود.ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی ' میان آغوش پر محبت زن ' مثل یک بچه گربه ' رام و آرام بود. اگرچه ' ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ' نمی فهمید ' اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود. برای هدیه کردن محبت ' یک دل ساده و صمیمی کافی است ' تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.

محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند. عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ' چشم گیر است.

محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش ' کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر ' شیرین و ارزشمند گردد.

در کورترین گره ها ' تاریک ترین نقطه ها ' مسدود ترین راه ها ' عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست ' ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است. پس : معجزه ی عشق را امتحان کن !

>>> (ادامه مطلب داستان کوتاه دیگر = نجس ترین چیز دنیا !!! ) <<<

ادامه مطلب ...

داره برف میاد...

سلام.ببخشید از اینکه اینقدر دیر بروز کردم فصل امتحانات و حسابی به طرف بچه مثبت شدن پیش رفتیم که تا خواستیم خوب مثبت شیم یهو امتحانات تموم شد.حالا خنثی شدیم .دعا کنید نمره های خوب بگیرم فدای همه آدم برفیهای مهربون که در لحظه های آب شدنم بازم کنارم هستن...

فصل سکوت

می‌خواهم آقا برایت، از زخم هایم بگویم

زخمی که مانده است عمری چون استخوان در گلویم

بگذار شعری بگویم از این که چشم تو دور است

از این که دور از نگاهت تنهاییم نا‌صبور است

در دفتر شعرم آقا! باران اندوه و درد است

بگذار با تو بگویم زخمم دهان باز کرده است

بگذار با تو بگویم با ما چه کرده است یلدا

بگذار آری بگویم یلدا چه کرده است با ما

فصل سیاهی است آقا فصل سکوت است و خنجر

فصل فرومردن عشق فصل نفس های آخر

بگذار با تو بگویم رو راست، بی‌استعاره

تقدیم دست و سر از ما از تو فقط یک اشاره

می‌آیی از جادة نور می‌آیی از سمت باران

این جمعه باشد ظهورت آقا! اگر دارد امکان

در مقدم چشم هایت روشن کن‌ آیینه‌ها را

سرسبز کن با ظهورت تقدیر آیینه‌ها را

می‌خواستم شعر خوبی امشب بگویم برایت

اما نشد تا بگویم شرمندة چشم هایت