پشتِ حصارِ تنهایی و جاده پُرپیچُ خمِ غم ها ،همان کوله پُشتی ، همانی که احساسم در آن ، جا خوش کرده بود جا مانده است .
با شتاب می گذرد !!
الان لحظه ها و کسی برایم دعایی نمی خواند باز می شود بگویم :
خسته ام و بی اعتنا وقتی که رهگذران عاشق از برابرم می گذرند .
ناگهان سقفِ دلم به آسمان گُسیل می شود .
و سقف ِدلم ناباورانه چکه می کند .
و همین شعرهای به ظاهر ساده بر سنگفرشی از خیابانِ آرزوهایم جاری می شود.
آنوقت ، هر روز رودخانه ای پُر از ماهیانِ قرمزِ نوروزی به قدرت و ثباتِ عشق جاری خواهم ساخت .باز همان ترکشِ قدیمی در تن او آغشته به خون ، در لابلای چندتکه اُستخوانِ شکسته می لغزد و شانه های زخمی را بیشتر از همیشه خسته می کند .
آن روزها بود که درسِ ایثار در میانِ خطِ مُقدم رایج بود و امروز فقط حسرتِ آن روزها در افکارشان جلوس دارد .
گاهی با خود می گویم ، این عصا و کمی خردَلْ چه آثاری بر تنِ فرسوده همان جنگجویانِ ساده هشت سال دفاعِ مقدس بر جای گذاشته است .
سلام ایلیای عزیز
باور کن که لینک نکردن شما از روی بی معرفتی نبوده ... از سز کمی فرصت بوده که اگر به وبلاگم نگاه کنید می بینید که مدتهاست که کم کار شده ام و ..
اما امروز لینکتان می کنم با افتخار