*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

*.:.*.روزهایم برفی است.*.:.*

.*.از روزهایی میگم که همیشه واسم برفی بوده روزهایی با دونه های بلوری سفید که همیشه دوستشون داشتم روزاتون برفی.*.

به تو برای روزهای وحشت و اندوه و دردت

بگردید، بگردید در این خانه بگردید
در این خانه غریبید، غریبانه بگردید

یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست، پی لانه بگردید

یکی ساقی مست است، پس پرده نشسته است
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

یکی لذت مستی است، نهان زیر لب کیست؟
از این دست بدان دست چو پیمانه بگردید

یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید

نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبو است
همین جاست، همین جاست، همه خانه بگردید

نوایی نشنیده است که از خویش رمیده است
به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید

سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک
در این جوش شراب است، به خمخانه بگردید

چه شیرین و چه خوش بوست، کجا خوابگه اوست؟
پی آن گل پرنوش چو پروانه بگردید

بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید

در این کنج غم آباد نشانش نتوان داد
اگر طالب گنجید، به ویرانه بگردید

کلید در امید، اگر هست شمایید
در این قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید

رخ از سایه نهفته است، به افسون که خفته است؟
به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید

تن او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
گرم باز نیاورد، به شکرانه بگردید

شاعر میگوید:

غصه یعنی در خیابان گم شدن زیر پای عابران عاشق شدن

عشق یعنی در میان دشت گل بر مزار لاله ها پرپر شدن

لاله یعنی عشق یعنی چشم یار میان ان دو چشم افسون شدن

چشم یعنی در خیال و انتظار در غم هجران تو پر خون شدن

هجر یعنی غصه ی این غنچه ها در پس شور شکفتن باز شدن

شور یعنی ارزش دستان ما منتظر تا لحظه ی کامل شدن

منتظر یعنی من و تو تا به کی در غبار ارزوها گم شدن

ارزو یعنی نگاهی منتظر پشت قاب پنجره پیدا شدن

ابله

یکی از مهمترین داستان سرایان روسی «تورگنیف» است.او داستان جالبی دارد . در دهکده ای کوچک مردی زندگی میکرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود.تمام آبادی مسخره اش میکردند.ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح میکردند.ولی او از بلاهت خود خسته شد.بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت:
مسئله ای نیست!ساده است،وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن.اگر کسی ادعا میکند «این آدم مقدس است» فوری بگو :نه!خوب میدانم که گناهکار است! اگر کسی بگوید که «این کتاب معتبر است» فورا بگو من این کتاب را مطالعه کرده ام و راحت بگو بسیار مزخرف است!نگران آن نباش که آنرا خوانده ای یا نه. اگر کسی گفت: «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو :«اینهم شد هنر؟چیزی نیست مگر کرباس و رنگ.یک بچه هم میتواند آنرا بکشد» .انتقاد کن  ، انکار کن ، دلیل بخواه  و پس از هفت روز بدیدنم بیا.
بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:« ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد.نقاشی را نشان او میدهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد میکند. چه مغز نقاد و شگرفی!چه تحلیل گر و نابغه بزرگی!.
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:
دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم.تو آدم ابلهی هستی!
تمام آبادی به این مرد فرزانه معتقد بودند و همه میگفتند:« چون نابغه ما مدعی است این مرد آدم ابلهی است ، پس او باید ابله باشد. »

« مردم چیزهای منفی را به سادگی باور میکنن چونکه با کوچک کردن دیگران احساس بزرگی میکند »

« از کتاب  زندگی به روایت  بودا...اوشو »

از عشق و دلدادگی

خسته ام از جنس دیوار و هر چه قفس , از آرزوهای بر نیامده و حبس نفس .

 خسته ام از دورنگی و ریا , خسته ام از حجم سنگین نفس , باز می رسم به همان دلدادگی و هحدوده قفس .

خسته ام از ابر و باران و خورشید و دود و غبار , خسته از طلوع و غروب دهشتزای این دیار , منم و فصل کوچی پوشالی از این بهار .

خسته ام از رفت و آمدهای دور . خسته از درون خودم ,  از کویر و دشت و صحرا و عبور .

خسته ام از از دیدن هر منظره , از بغض بی انتهای هر هنجره ,  خسته از عشق های دروغین زمانه , از طبیعت در درون پنجره  .

خسته ام از خستگی و سادگی , از این همه بدنامی و افتادگی , خسته از زمین از عشق و دلدادگی  , خسته ام , خسته از خستگی و سادگی .

خسته ام از وزش هر نسیم ,  لابلای بوته ها که می رسیم , خسته از درخت و شاخه های بی نصیب  , از هر آنچه که به سادگی بهش می رسیم .

خدای همیشه همراه..!

 همه ی ما در ساحل زندگی قدم میزنیم و هر گاه که به پشت سر خود نگاه میکنیم دو جای پا میبینیم یکی واسه خودمون یکی برای خداولی یه روز دیدم در بعضی از روزهای زندگیم که سخت ترین روزها هم بود فقط یه جای پا روی ماسه است گفتم ای خدا مگه نگفتی که اگه به یاد تو باشیم تو هم با مایی پس چرا منو تنها گذاشتی اونم زمانی که واقعا به تو نیاز داشتمخدا جواب داد بنده ام من به عهد خود وفا کردم انجا که یک رد پا بود من تو را در آغوش گرفته بودم

سلام خوبین؟خوشین؟چه خبرا؟ما که امتحانامون شروع شده اها چند تا  جکولی امیدوارم به کسی بر نخوره

۱)یه روز یه ترکه اسمه بچه اش را میزاره سوج میگن حالا چرا سوج گذاشتی  میگه اخه پشت اتوبوس نوشته بود یا سوج

۲)یه روز سه تا یزدی میان میگن چرا برای ما جک نمیسازین میگن خوب برین یه کاری بکنید که ما بتونیم .میرن تو کویر ماهی گیری یه دفعه یه ترکه با قایق موتوری رد میشه!

۳)میدونید چرا قزوینی ها خوشبختن ؟چون خوشبختی جرات نداره بهشون پشت کنه