ابله
یکی از مهمترین داستان سرایان روسی «تورگنیف» است.او داستان جالبی دارد . در دهکده ای کوچک مردی زندگی میکرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود.تمام آبادی مسخره اش میکردند.ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح میکردند.ولی او از بلاهت خود خسته شد.بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت:
مسئله ای نیست!ساده است،وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن.اگر کسی ادعا میکند «این آدم مقدس است» فوری بگو :نه!خوب میدانم که گناهکار است! اگر کسی بگوید که «این کتاب معتبر است» فورا بگو من این کتاب را مطالعه کرده ام و راحت بگو بسیار مزخرف است!نگران آن نباش که آنرا خوانده ای یا نه. اگر کسی گفت: «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو :«اینهم شد هنر؟چیزی نیست مگر کرباس و رنگ.یک بچه هم میتواند آنرا بکشد» .انتقاد کن  ، انکار کن ، دلیل بخواه  و پس از هفت روز بدیدنم بیا.
بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:« ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد.نقاشی را نشان او میدهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد میکند. چه مغز نقاد و شگرفی!چه تحلیل گر و نابغه بزرگی!.
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:
دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم.تو آدم ابلهی هستی!
تمام آبادی به این مرد فرزانه معتقد بودند و همه میگفتند:« چون نابغه ما مدعی است این مرد آدم ابلهی است ، پس او باید ابله باشد. »

« مردم چیزهای منفی را به سادگی باور میکنن چونکه با کوچک کردن دیگران احساس بزرگی میکند »

« از کتاب  زندگی به روایت  بودا...اوشو »