از عشق و دلدادگی

خسته ام از جنس دیوار و هر چه قفس , از آرزوهای بر نیامده و حبس نفس .

 خسته ام از دورنگی و ریا , خسته ام از حجم سنگین نفس , باز می رسم به همان دلدادگی و هحدوده قفس .

خسته ام از ابر و باران و خورشید و دود و غبار , خسته از طلوع و غروب دهشتزای این دیار , منم و فصل کوچی پوشالی از این بهار .

خسته ام از رفت و آمدهای دور . خسته از درون خودم ,  از کویر و دشت و صحرا و عبور .

خسته ام از از دیدن هر منظره , از بغض بی انتهای هر هنجره ,  خسته از عشق های دروغین زمانه , از طبیعت در درون پنجره  .

خسته ام از خستگی و سادگی , از این همه بدنامی و افتادگی , خسته از زمین از عشق و دلدادگی  , خسته ام , خسته از خستگی و سادگی .

خسته ام از وزش هر نسیم ,  لابلای بوته ها که می رسیم , خسته از درخت و شاخه های بی نصیب  , از هر آنچه که به سادگی بهش می رسیم .