جانبازِ هشت سال دفاعِ مقدس

پشتِ حصارِ تنهایی و جاده پُرپیچُ خمِ غم ها ،همان کوله پُشتی ، همانی که احساسم در آن ، جا خوش کرده بود جا مانده است .


با شتاب می گذرد !!


الان لحظه ها و کسی برایم دعایی نمی خواند باز می شود بگویم :


خسته ام و بی اعتنا وقتی که رهگذران عاشق از برابرم می گذرند .


ناگهان سقفِ دلم به آسمان گُسیل می شود .


و سقف ِدلم ناباورانه چکه می کند .


و همین شعرهای به ظاهر ساده بر سنگفرشی از خیابانِ آرزوهایم جاری می شود.


آنوقت ، هر روز رودخانه ای پُر از ماهیانِ قرمزِ نوروزی به قدرت و ثباتِ عشق جاری خواهم ساخت .باز همان ترکشِ قدیمی در تن او آغشته به خون ، در لابلای چندتکه اُستخوانِ شکسته می لغزد و شانه های زخمی را بیشتر از همیشه خسته می کند .


آن روزها بود که درسِ ایثار در میانِ خطِ مُقدم رایج بود و امروز فقط حسرتِ آن روزها در افکارشان جلوس دارد .


گاهی با خود می گویم ، این عصا و کمی خردَلْ چه آثاری بر تنِ فرسوده همان جنگجویانِ ساده هشت سال دفاعِ مقدس بر جای گذاشته است .


سینه اش پُر از سَم های شیمیایی و پوستهای تاولزده اش گریه را برای هر بسیجی به ارمغان می آورد و تابوتی که با گُلهای بهشتی تزئین شده است به انتظار نشسته و یادُ خاطره هشت سال دفاع را در ذهن تشیع کنندگان زنده می کند .