ساقی

(تقدیم به بهترین ها)

از من نمی ماند به جا
جز قامتی خسته به راه


از من نمی آید صدا
جز هق هق و ناله وآه


محتاج با تو بودنم
ای که تو خورشیدی و ماه


بر جسم بی جانم کنون
تنها تویی یک تکیه گاه


چشم تو خورشید پگاه
افسون کنی با هر نگاه


خنجر زنی این خسته را
زخمی کنی دلبسته را


از شوق تو راهی شدم
در آ‌ب چون ماهی شدم


من از برای دیدنت
تا آسمان ها رفته ام


حتی در این یخ بستگی
تا عمق دریا رفته ام


من خسته ام من خسته ام
با عشق پیمان بسته ام


هفت خان ها دیده ام
من از خطر ها جسته ام


با من تو از دوری مگو
شاید نمی خواهی مرا


در دام تو افتاده ام
از من نمی پرسی چرا


من گویمت من گویمت
گوش کن بهر خدا


آن روز که اندوه زمان
در چهره ی من شد نهان


با گرمی دستان خود
دادی به من تاج شهان


مهر تو در قلبم نشست
اندوه شب ها را شکست


شادی وجودم را گرفت
ساقی به مهمانی نشست


می جامی از عشق تو بود
می عقل و هوشم را ربود


آنگه که گشتم مست تو
ناجی نبود جز دست تو


اکنون بیا جامم بده
از آن می نابم بده


من غرق دریای تو ام
یک جرعه معنایم بده