تو را دوست دارم
تو چه می دانی که این دل که پشت پیراهنی از گل سرخ پنهان است ،چه قدر دلتنگ توست؟اگر دیواره ی دهلیزهایش را ببینی که با نام تو تزیین شده، اگر صدای تند و هیجان آلودش را بشنوی، آنوقت شاید کمی ـفقط کمی ـ او را درک کنی

تو چه می دانی که این چشم که از میان تیرهای مژگان و کمان ابروان ردپای تو را دنبال می کند، چه قدر مشتاق دیدن توست؟اگر خود را در آیینه اش تماشا کنی آنوقت شاید کمی ـ فقط کمی ـ به او حق بدهی


تو نمی دانی که روزگار چه قدر کوتاه است وچراغ های خوشبختی دیری نمی پایند و همیشه نمی توان شانه به شانه ی دوست در باران قدم زد.همیشه نمی توان دست دوست را گرفت و به تماشای قله هایی برد که در دو قدمی خدا ایستاده اند.


تو نمی دانی که ممکن است در میانه راه گرد بادی عظیم همه چیز را در هم بپیچد و نشانه ای از حرفهای قشنگ و نگاههای خاطره انگیز نماند.


نه،تو اینها را نمی دانی که اگر می دانستی حتم داشتم حتی یک لحظه هم مرا با غم هایم تنها نمی گذاشتی و دلت نمی امد که تازه ترین شعرهایم را نخوانی


کاش میدانستی که هر دونه ی برف آینه ای است که میتوانی عشق مرا به خودت در آن ببینی،ان وقت در روزهای برفی هیچ گاه از قاب پنجره کنار نمیرفتی