درک کنید

باید بود ... باید گفت ... باید کشید ... باید برید ... باید گذشت ... باید رفت ... باید سکوت ... باید گریست ... باید عشق ... باید تنهایی ... تنهایی ... تنهایی ... تنهایی ... تنهایی ....

شایدم دیر است اما... چشمهام رو که می‌بندم صدای باده که میپیچه توی گوشم و داد میزنه ... واقعاً من اینجا چه کار می‌کنم ؟

دلم واسه یه چیزی تنگ شده که نمیدونم چیه ... تو میفهمی اینو نه ؟ تو می‌فهمی اینو عوضی نه ؟

شاید دلم واسه اون دره‌ای که قرار بود چشم بسته منو ببرید اونجا چشام رو باز کنید تنگ شده ... شاید دلم واسه آخرین باری که نماز خوندم تنگ شده ... شاید دلم واسه یه خواب طولانی تنگ شده ... شایدم ...

نمدونم چرا درست وقتی که فکر می‌کنی خیلی دیوونه شدی ... دندونای عقلت در میان !
« همین الان داشتم بعد از مدتها با حبابی که با کف خمیر دندان درست کرده بودم گپ می زدم. هر دو پر از خالی بودیم، او در نور چراغ پاک و شفاف می درخشید و من ... »

کی گفته بده اصلا خیلی هم خوبه ... این که عقل و احساس آدم همیشه در تضاد با همنا به من یکی که خیلی داره حال میده ... حداقلش اینه تو اگه با عقلت تصمیم بگیری و با احساساتت زندگی کنی و این دوتا همیشه ۱۸۰ درجه مخالف هم باشن ... و تو از زجر کشیدن هم لذت ببری ... دیگه همه چی حله ... اصلا از وقتی فهمیدم که من ایلیا همه‌ی معماهای حل‌نشدنی زندگیم کم‌کم دارن حل میشن ...

زندگی زیباست و اینا ... البته از اون جهت !