من از وقتی که خیلی بچه بودم همیشه شمال که میرفتیم میدوییدم میرفتم لب دریا بغل خونمون میشستم موجا رو نیگا میکردم. بعد خیلی باحالن این موجا ... دیدی پشت سر هم موج میاد سرشو میکوبونه به ساحل برمیگرده عقب ... بعد دقت کردی موجا قبل از اینکه بیان پایین اول میرن بالا ٬ اینجور که میخوان سرشون رو محکم بکوبن زمین .. هرچی بیشتر برن بالا بیشتر میتونن تو سینهی ساحل خودشونو بکشن جلو ... میدونی مشکل چی بود .. همیشه قبل از هر موج یه موجی بوده که سرش خورده تو ساحل و داره برمیگره تو سینهی دریا ... میره زیر موج جدید زیرشو خالی میکنه موجه تو خودش میشکنه ... همچین وقتی میخوره تو ساحل دیگه نمیتونه خودشو بکشه جلو .. موجه قبل از اینکه به ساحل برسه میمیره .. شاید همهی موجا آرزوشون اینه که تو سینهی ساحل بمیرن ... ولی معمولاً تو خود دریا میمیرن فقط جنازشون میرسه به ساحل ... من میرفتم کنار دریا موجایی که به ساحل میرسیدن رو میشمردم ... همیشه ...
و این عاشقانهها ...
آب از دیار دریا با مهر مادرانه آهنگ خاک میکرد بر گِرد خاک میگشت گَرد ملال او را از چهره پاک میکرد از خاکیان ندانم ٬ ساحل به او چه میگفت کان موج نازپرورد٬ سر را به سنگ میزد ٬ خود را هلاک میکرد خود را هلاک میکرد ... |