خسته ام از جنس دیوار و هر چه قفس , از آرزوهای بر نیامده و حبس نفس .
خسته ام از دورنگی و ریا , خسته ام از حجم سنگین نفس , باز می رسم به همان دلدادگی و هحدوده قفس .
خسته ام از ابر و باران و خورشید و دود و غبار , خسته از طلوع و غروب دهشتزای این دیار , منم و فصل کوچی پوشالی از این بهار .
خسته ام از رفت و آمدهای دور . خسته از درون خودم , از کویر و دشت و صحرا و عبور .
خسته ام از از دیدن هر منظره , از بغض بی انتهای هر هنجره , خسته از عشق های دروغین زمانه , از طبیعت در درون پنجره .
خسته ام از خستگی و سادگی , از این همه بدنامی و افتادگی , خسته از زمین از عشق و دلدادگی , خسته ام , خسته از خستگی و سادگی .
خسته ام از وزش هر نسیم , لابلای بوته ها که می رسیم , خسته از درخت و شاخه های بی نصیب , از هر آنچه که به سادگی بهش می رسیم .
حرف دل منو زدی ایلیا
واقعا خسته ام از همه چیز و همه کس
سرگرمی منم شده هر روز سر زدن به روزهای برفی ایلیا